تا توانی دلی به دست اور
دل شکستن هنر نمی باشد .
Printable View
تا توانی دلی به دست اور
دل شکستن هنر نمی باشد .
درس این زندگی از بهر ندانستن ماست
این همه درس بخوانیم و ندانیم که چه
خود رسیدیم به جان نعش عزیزی هر روز
دوش گیریم و به خاکش برسانیم که چه
شیخی به زنی فاحشه گفتا مستی
هر دم تو به دام دگران پایبستی
گفتا شیخا ! هر آنچه گویی هستم
اما تو هرآنچه می نمایی هستی؟
ياران من به بند
در دخمه هاي تيره و نمناك باغشاه
در عزلت تب آور تبعيدگاه خارك
در هر كنار و گوشه اين دوزخ سياه
هميشه همين طور است کمی به سحر مانده که دلهره می ريزد در اين دل درمانده
چگونه؟ چه می دانم! يکی مثلاً اينکه از آنچه که بايد کرد هزاره دگر مانده
يکی مثلاً اينکه چگونه نگه دارم امانت ياران را به چنگ خطر مانده
يکی مثلاً اينکه به خاک فرو خفتند و خون قلم هاشان به کوی و گذر مانده
چه سرخ و چه عطر آگين، شکفته ولی خونين، گلی که جدا از بن کنار تبر مانده
خشونت اين آزار، اگر کم اگر بسيار، چو خنجرتان سوزند ميان جگر مانده
بود که برآرد سر قيامت از اين مجمر، که در دل خاکستر هنوز شرر مانده
دريچه که روشن شد اميد کرم دارم، ز کتری جوشانی که زمزمه گر مانده
ز چای که می ريزم نصيب نمی يابم، خيال پريشانم به جای دگر مانده
پر از شکرش کردم، حواس کجا دارم، دقايق معدودی به وقت خبر مانده
همه ي روي زمين پيدا بود:
نظم در كوچه ي يونان مي رفت.
جغد در « باغ معلق » مي خواند.
باد در گردنه ي خيبر ، بافه اي از خس تاريخ به خاور مي راند.
روي درياچه ي آرام « نگين » ، قايقي گل مي برد.
در بنارس سر هر كوچه چراغي ابدي روشن بود.
ديدمت واي چه ديداري واي
اين چه ديدار دل آزاري بود
بي گمان بردهاي از ياد آن عهد
كه مرا با تو سر و كاري بود
در شهر بند مهر و وفا دلبري نماند
زير كلاه عشق و حقيقت ، سري نماند
اي باغبان بسوز كه در باغ خرمي
زين خشكسال حادثه برگ تري نماند
آن آتشي كه خاك وطن گرم بود از آن
آنسان بباد رفت ، كزان اخگري نماند
زين تازه دولتان دني ، خواجه اي نخاست
وز خانواده هاي كهن ، مهتري نماند
زين ناكسان كه مرتبت تازه يافتند
ديگر به هيچ مرتبه جاه و فري نماند
زين جنگهاي داخلي و اين نظام زور
بي درد و داغ ، خانه و بوم و بري نماند
جز گونه هاي زرد و لبان سپيدرنگ
ديگر به شهر و دهكده سيم و زري نماند
ياران ، قسم به ساغر مي كاندرين بساط
پر ناشده ز خون جگر ، ساغري نماند
نه بخشي از تمدن و ني بهره اي ز دين
اينجا بجز شغالي و خوك و خري نماند
روز ائمه طي شد و در پيشگاه شرع
جز احمقي و مرتدي و كافري نماند
دل نيست اين دلي كه به من دادي
در خون تپيده آه رهايش كن
يا خالي از هوي و هوس دارش
يا پايبند مهر و وفايش كن
نشست و دفتر دل را به نامتان وا کرد
برای از تو سرودن بهانه پیدا کرد
قلم به دست گرفت و تمام دردش را
به روی صفحه ی کاغذ هجا هجا جا کرد
گناه رانده شدن را به پای سیب نوشت
و هر چه وسوسه را نیز نذر حوا کرد
کمی به حال خودش گریه اش گرفت و بعد،
دو دست تب زده اش را به سمت دریا کرد
دوباره یوسف زیبای داستان ترنج
میان دخترکان قبیله غوغا کرد
تو از کدام در ناگشوده می آیی
کجای کوچه تو را می شود تماشا کرد؟
بپیچ در من و من را دوباره آتش زن
که چشم های تو شوری عجیب بر پا کرد