کمی زود بود، ولی...
دعایت گرفت مادر بزرگ ! پیر شدم...
کمی زود بود، ولی...
دعایت گرفت مادر بزرگ ! پیر شدم...
چه آرام رفتى
در بهت و ناباورى من
و در سكوت یك بعد از ظهر تلخ
و چه آرام پا كشیدى
از وجود یخ زده و سردم
در اوج تنهایى
رفتى و با رفتنت اشك و آه را
برایم تحفه گذاشتى
و دلى را كه چه صادقانه
به تو سپرده بودم
در خزان یاد و خاطرت
پرپر كردى
از دور
شكستن قلب نیم گرمم را
به نظاره نشستى
و سكوت كردى
تا در ثانیه هاى بى خبرى
راحت تر ویران شوم
رفتى
آرام و بى صدا
با گامهایى بلند
و من
باز هم تنها ماندم
و در رفتن لحظه لحظه های عمرم
وجودت را آرزو كردم..
شايد من ، من باشم !
شايد
شايد من شاعر باشم ، شايد !!
شايد
شايد من آدم باشم ، شايد کمی !!!
شايد
شايد من دوستت داشته باشم ، شايد کمی فقط !!!!
شايد
شايد
شايد من عاشقت ... !!!!!
نه
نه
نه این یکی را نیستم
شايد به قول شاعری :
چیزی ست ، حس مبهمی شبیه احساس نیاز
شبیه ترس از نبودن در حال [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
رفتی و ندیدی که چه محشر کردم
از اشک تمام کوچه را تر کردم
وقتی که سکوت خانه دلتنگم کرد
وابستگی ام را به تو باور کردم
آسمون آبي و قامت مناره ها / گنبد و گلدسته ها كه داره اشاره ها
كلاغ ها دم غروب شور و غوغايي دارن /رو درخت هاي چنار هر كدوم جايي دارن
هواي امامزاده [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] هميشه مقدسه / اونجا دلتنگي تو بسته ي يك نفسه
زنا با چادر سياه با روبند هاي توري/ ميان از راه ميرسن با يه عهد و منظوري
اگه 100 تا راز دل همه بنهفته باشي/ در اين لحظه ميتوني همه رو گفته باشي
تو صحن امامزاده چلچراغ و سايه ها / تنت رو ميلرزونه شنيدن آيه ها [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
می خواستم زندگی کنم ، راهم را بستند
ستایش کردم ، گفتند خرافات است
عاشق شدم ، گفتند دروغ است
گریستم ، گفتند بهانه است
خندیدم ، گفتند دیوانه است
دنیا را نگه دارید ، می خواهم پیاده شوم !
دکتر علی شریعتی
کاشـــ کمے ؛
دیـــر شدنــ ها همـ خستــــه مےشدنــدـ ...
تا آنقدر زود دیــر نشـ ـ ـــودـ !
انگشتت را
هرجای نقشه خواستی بگذار
فرقی نمی کند
...تنهایی من
عمیق ترین جای جهان است
و انگشتان تو هیچ وقت
به عمق فاجعه پی نخواهند برد
جادوگر
تمامی درهای حیات را به رویم بست
در انجماد سربی شک رهایم کرد
و در امتداد خط نفس
مرا به ارتکاب قتل دلم واداشت...
قلبم را سربریده بودم...
خون قلبم روان شد...
و پیش از آنکه جادوگر را توان گریختن باشد...
با عشقی که درخون روشن قلبم...
فوران کرده بود...
طلسم شد....
میازار موری که دانه کش است - قطره قطره جمع گردد وانگهی دریا شود