یک صبح، شب از چشم یقین میافتد
بر خندة آفتاب، چین میافتد
ناز قدمت بیا که در مقدم تو
فوارة سرو، بر زمین میافتد
Printable View
یک صبح، شب از چشم یقین میافتد
بر خندة آفتاب، چین میافتد
ناز قدمت بیا که در مقدم تو
فوارة سرو، بر زمین میافتد
در انتظار یک طلوع
عمرم به پایان میرسد
این قلب پاره پارهام
پس کی به جانان میرسد؟
دل و دینم شد و دلبر به ملامت برخاست*** گفت با ما منشین کز تو سلامت برخاست
که شنیدی که در این بزم دمی خوش بنشست ***که نه در آخر صحبت به ندامت برخاست
شمع اگر زان لب خندان به زبان لافی زد*** پیش عشاق تو شبها به غرامت برخاست
در چمن باد بهاری ز کنار گل و سرو ***به هواداری آن عارض و قامت برخاست
مست بگذشتی و از خلوتیان ملکوت*** به تماشای تو آشوب قیامت برخاست
پیش رفتار تو پا برنگرفت از خجلت*** سرو سرکش که به ناز از قد و قامت برخاست
حافظ این خرقه بینداز مگر جان ببری*** کاتش از خرقه سالوس و کرامت برخاست
حافظ
تـــار و پــــــود هستیم بر باد رفت امـــــا نرفت
عاشقی هــــــــــا از دلم دیوانگی ها از سرم
شمع لرزان نیستم تا ماند از من اشک سرد
آتشی جاویـــــــد باشد در دل خاکستــــــــرم
رهی
مگذار مطرب را دمي کز چنگ بنهد چنگ را
در آبگون ساغر فکن آن آب آتش رنگ را
جام صبوحي نوش کن قول مغني گوش کن
درکش مي و خاموش کن فرهنگ بيفرهنگ را
خواجوي کرماني
آن سیه چرده که شیرینی عالم با اوست * * * چشم میگون لب خندان دل خرم با اوست
گر چه شیرین دهنان پادشهانند ولـــــــی * * * او سلیمان زمان است که خاتم با اوســت
حافظ
تا سر زلف تو در دست نسیم افتادست*** دل سودازده از غصه دو نیم افتادست
چشم جادوی تو خود عین سواد سحر است*** لیکن این هست که این نسخه سقیم افتادست
در خم زلف تو آن خال سیه دانی چیست*** نقطه دوده که در حلقه جیم افتادست
زلف مشکین تو در گلشن فردوس عذار*** چیست طاووس که در باغ نعیم افتادست
دل من در هوس روی تو ای مونس جان*** خاک راهیست که در دست نسیم افتادست
همچو گرد این تن خاکی نتواند برخاست ***از سر کوی تو زان رو که عظیم افتادست
سایه قد تو بر قالبم ای عیسی دم*** عکس روحیست که بر عظم رمیم افتادست
آن که جز کعبه مقامش نبد از یاد لبت ***بر در میکده دیدم که مقیم افتادست
حافظ گمشده را با غمت ای یار عزیز*** اتحادیست که در عهد قدیم افتادست
حافظ
تو را گم می كنم هر روز و پیدا می كنم هــر شب
بدین سان خوابها را با تو زیبا می كنم هـــر شب
تبی این گاه را چون كوه سنگین می كند آنگـــاه
چه آتشها كه در این كوه برپا می كنم هـــر شب
محمد علی بهمنی
بي قدر ساخت خود را، نخوت فزود ما را
بر ما و خود ستم کرد، هر کس ستود ما را
چون موجهي سرابيم، در شورهزار عالم
کز بود بهرهاي نيست، غير از نمود ما را
صائب تبریزی
ای شیخ بهشتی، دئمه تَرک ائیله ین اولماز
من تَرک سر کوی نگار ائیله دیم،اولدی
ئور جانینی ترک ائیله ین اولماز،من ئوزؤمدن
روحوم کیمی جانانی کنار ائیله دیم،اولدی
صراف تبریزی