چشمانت را که ميبندی
افتاب در من غروب می کند
اه تحمل تاريکی را ندارم
Printable View
چشمانت را که ميبندی
افتاب در من غروب می کند
اه تحمل تاريکی را ندارم
غروب مژده بيداري سحر دارد
غروب از نفس صبحدم خبر دارد
مرا به خويش بخوان همنشين با جان كن
مرا به روشني آفتاب مهمان كن
پناهسايه من باش
و گيسوان سيه را سپرده دست نسيم
حجاب چهره چون آفتاب تابان كن !
شب سياه مرا جلوه اي مرصع بخش
دمي به خلوت خاص خلوس راهم ده
به خود پناهم ده
كه در پناه تو آواز رازها جاري ست
و در كنار تو بوي بهار مي آيد
سحر دميد
درون سينه دل من به شور و شوق تپيد
چه خوش دمي ست زماني كه يار مي آيد
حميد مصدق
اسمان در چشمانت
هبوط کرده و
شب در موهایت
غروب
نگاهت سرمای زمستان دارد
و تنت سفیدی برف
نگاهم را از تو می دزدم
ولی تو دزدتری
چون می بینم که
دین و دلم را دزدیدی
چراغ را خاموش کن
سر تا پا ستاره ام
و به آغوشم بیا
بی ماه
شب کامل نمی شود
دوستت دارم
و نقشه یی از بهشت را می بینم
دورادور
با دو نهر عسل
که کشان کشان
خود را به خانه من می رسانند
شمس لنگرودی
خوابیده ای عزیز! کنارم چقدر ناز
چسبانده ای به صورت من قرص ماهتاب
آرامش بزرگ، همین لحظه هاست؟ نه؟!
دو روح و جسم وصل به هم.. مست عشق و خواب
دست تو روی کتف من، آهسته جا گرفت
مثل کبوتری که نشسته برای آب
این ها که خوانده ای، همه رویا و شعر نیست!
حالا برای دیدن آینده مان بخواب!!!
من سیبم
تو درخت
من سیبم
تو زمین
من سیبم
تو آدم
آن سانم گاز زن
که سلولهایت را
خانه کنم
کافی نیست :
آواز پرنده
رنگ طلوع خورشید
شکل دانه ی برف
صدای نفس های تند باران و برگ .....
حرف بزن حرف .....
تو دیروز،برچشم من،چشم بستی
بصد ناز،دردیده ی من نشستی
مرا با دو چشمی که آتشفشان بود
نگه کردی و خنده بر لب شکستی
نگاهت فرصت با حال من بــــــــــود
دلت آیینه ی آمــــــال من بـــــــــود
برای بی تو ماندن تا همـــــــــیشه
چه می شد چشم هایت مال من بود