می روم تا که به صاحب نظری بازرسم
محرم ما نبود دیدهی کوته نظران
دل چون آینهی اهل صفا میشکنند
که ز خود بیخبرند این ز خدا بی خبران
Printable View
می روم تا که به صاحب نظری بازرسم
محرم ما نبود دیدهی کوته نظران
دل چون آینهی اهل صفا میشکنند
که ز خود بیخبرند این ز خدا بی خبران
شیعه خاموشو سامرا خاموش
خون پاکانت آمده بر جوش
تسلیت بر تو مهدی ای مولا
شام هجران شد آه و واویلا
از نیمه های شب می گذرم
و تو را
- در هیکلی مه آلود -
چسبیده بر سینهء دیوار
جا می گذارم.
با ارواح مردگانم وداع می کنم
پیش از آن که
با سیلی تو به یادشان آورم.
پرندگان و مردان دائم الخمر
شب را می شکافند.
بی پا پوش
به خیابان می روم
در گردش شبانهء خرگوشان گم می شوم
- خرگوشان
که در کار تصرف خواب زن همسایه اند
که برای باغچه اش حصار می بافد ـ
درختان و حشرات چسبناک
همه جا را پر کرده اند.
جایی برای تنفس نیست
باز می گردم
و تو را
همچون هوا
می بلعم!
مبتلا گشتم در اين بند و بلا
سوزش آن حق گزاران ياد باد
دوباره يک نفر از چشم سايه اش افتاد
کسی که آخر اين شعر خسته شد ،جان داد
سکوت چيز بدی نيست . ما فقط بايد
بدون درد بميريم،گنگ وبی فرياد
دوباره بايد از اينجا ...برو خداحافظ
قفس برای دل من : غريبه ی آزاد!
داری هوس که غیر برای تو جان دهد؟
آه این چه آرزوست، مگر مرده ایم ما؟!
:di
این شب مهتابی ام را با تو قسمت می کنم
تا سحر بی خوابی ام را با تو قسمت می کنم
تا تب و تاب مرا وقت سرودن حس کنی
یک غزل بی تابی ام را با تو قسمت می کنم
از دو نیمه، نیمه ی دلمردگی سهم خودم
نیمه ی شادابی ام را با تو قسمت می کنم
تو اگر یک جرعه توفانم دهی، من موج موج
مستی گردابی ام را با تو روشن می کنم
بعد عمری حاصلم این است و من امشب همین
خلوت سهرابی ام را با تو قسمت می کنم
صبح فردا هم- اگر پیشم بمانی امشبی
آسمان آبیم را با تو قسمت می کنم
ن هنوزم یه صبور بی صدام
من هنوزم یه غریب بی پنام
من هنوزم پر خواهش دلم
من هنوزم یه کویر کهنه پام
برام از غصه نگو ، قصه نگو
برام از عاشق دلخسته نگو
برام از درد نگو ، سرد نگو
برام از عاشق بی درد بگو
حرفی از باد بزن ، داد بزن
حرفی از اسیر دلشاد بزن
از غم راه نگو ، آه نگو
از شب دلگیر بی ماه نگو
من هنوزم یه صبور بی صدام
من هنوزم یه غریب بی سرام
من هنوزم پر خواهش دلم
من هنوزم یه کویر پام
مىبرم منزل به منزل چوب دار خويش را
تا كجا پايان دهم آغاز كار خويش را
در طريق عاشقى مردن نخستين منزل است
مىبرد بر دوش خود منصور دار خويش را
بر نمى دارد نگاه ازمن جنون سينه سوز
مى شناسد چشم صيادم شكار خويش را
رونق روشن دلان با منت خورشيد نيست
مى كند روشن چراغم، شام تار خويش را
در دل طوفانىام از موج خونين باك نيست
مى فشارد در بغل دريا كنار خويش را
موج پر جوشم من از دريا نمىگيرم كنار
مىنهم بر دوش طوفان كوله بار خويش را
بس كه مى پيچد به خود امواج اين گرداب سخت
ساحل از كف مى دهد اينجا قرار خويش را
الا ای نوگل رعنا که رشک شاخ شمشادی
نگارین نخل موزونی همایون سرو آزادی
به صید خاطرم هر لحظه صیادی کمین گیرد
کمان ابرو ترا صیدم که در صیادی استادی