دل آرزوی تو , و آنگاه
این بستر تهمت آغشته چشم در راه
بوی تو , بوی تو ,بوی تو دارد
بوی تو در لحظه های نه پروا , نه آزرمی از هیچ .
دل زنده , تن شعله شوق ,
هولی نه , شرمی نه از هیچ .
بوی گلاویزی و بی قراری
و لذت کام و شب زنده داری
[ مهدی اخوان ثالث]
Printable View
دل آرزوی تو , و آنگاه
این بستر تهمت آغشته چشم در راه
بوی تو , بوی تو ,بوی تو دارد
بوی تو در لحظه های نه پروا , نه آزرمی از هیچ .
دل زنده , تن شعله شوق ,
هولی نه , شرمی نه از هیچ .
بوی گلاویزی و بی قراری
و لذت کام و شب زنده داری
[ مهدی اخوان ثالث]
یادت بماند:از مردم این زمانه یاری مطلب.
از نخل برهنه سایه مطلب.
عزت به قناعت است و خواری به طمع.
با عزت خویش بساز.خواری مطلب
باز امدم از چشمه ی خواب . کوزه ی تر در دستم .
مرغانی می خواندند . نیلوفر وا می شد . کوزه ی تر بشکستم
در بستم
و در ایوان تماشای تو بنشستم
( سهراب)
من اینو اقرار می کنم تا خواستی آزارم دادی
اما اینم بهت می گم از چشای من افتادی
دیگه اگه خورجین تو پر از گل و نامه باشه
اگه تو فکرت واسه بعد ، هزارتا برنامه باشه
اگه مث اون اولا خوب بشی و با حوصله
نمی شنوی که من دیگه به پرسشت بگم بله
هواخواه توام جانا و میدانم که میدانی ----------- که هم نادیده میبینی و هم ننوشته میخوانی
یکی از بزرگان اهل تمیز
حکایت کند ز ابن ابدالعزیز
زندگی جذبه ی دتی است که می چیند .
زندگی نوبر انجیر سیاه در دهان گس تابستان است
زندگی بعد دزخت است به چشم حشره
زندگی تجربه ی شب پره در تاریکی است
زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد
زندگی سوت قطاری است که در خواب پی می پیچد
زندگی دیدن یک باغچه از شیشه مسدود هوا پیماست
زندگی شستن یک بشقاب است
زندگی مجذور ایینه است
با اجازه سلام
تا ببازار جهان سودا گریم
گاه سود و گه زیان می آوریم
«پروین اعتصامی»
من به سیبی خوشنودم
و به بوئیدن یک بوته ی بابونه
من به یک ایینه و یک ستگی پاک قناعت دارم
من به مردن راضی و پیشم نمی آید اجل
بخت بد بین از اجل هم ناز می باید کشید
در پس درهای شیشه ای رویاها.
در مرداب بی ته ایینه ها.
هر جا که من گوشهای از خودم را مرده بودم
یک نیلوف روییده بود
گویی او لحظه لحظه در تهی من میریخت
و من در صدای شکفتن او
لحظه لحظه خودم را می مردم
(سهراب)
در این کوچه هایی که تاریک هستن
من از حاصل ضرب تردید و کبریت می ترسم
من از سطح سیمانی قرن می ترسم
بیا تا نترسم من از شهر هایی که خاک سیاشان چراگاه جرثقیل است .
__________________________________________________ __
ویرایش شد...
__________________________________________________ _
مثل بال حشره وزن سحر را می دانم
مثل یک گلدان می دهم گوش به موسیقی روییدن
مثل زنبیل پر از میوه , تب تند رسیدن دارم .
مثل یک میکده در مرز کسالت هستم .
مثل یک ساختمان لب دریا نگرانم به کشش های بلند ابدی
من از روییدن خار سر دیوار دانستم ....... که نا کس ، کس نمی گردد از این بالا نشینی ها
اي مردمان بگوييد آرام جان من كو
راحت فزاي هرکس؛ محنت رسان من كو
نامش همي نيارم بردن به پيش هركس
گه گه به نازگويم سرو روان من كو
سلام
من امده ام
تو نیکی می کن و در دجله انداز .... که ایزد در بیابانت دهد باز
من عادت می کنم با درد تازه
جدایی شاید از من ؛من بسازه
هر کجا هستم باشم
اسمان مال من است
پنجره. فکر. هوا. عشق . زمین مال من است
جه اهمیت دارد
گاه اگر میرویند
قارچ های غربت؟
(سهراب)
تا کنی محکم حصار جسم ، فرسوده است جان.....تا بتابانی نخ برای پود،پوسیده است تار
رفت در ظلمت آن شب و شب های دگر هم
نگرفتی دگر از عاشق دل آزرده خبر هم
نکنی از آن کوچه گذر هم
من ندیدم دو صنوبر با هم دشمن
من ندیدم بیدی. سایه اش را بفروشد به رمین
رایگان می بخشد . نارون شاخهی خود را به کلاغ
هر کجا برگی هست . شوق من میشکفد
(سهراب)
درياي بيكران باشي ياگودال كوچك آب
فرقي نميكند زلال كه باشي آسمان در توست
#8500
درخت مدرسه پر بار و برگ کودک شد
درخت کوچه __ که ناگاه برگ و باد آشفت ___
پلنگ خوفی در کوچه ها رها گردید
گل سیاه بزرگی در آفتاب شکفت .
___________________________
8501#
تا عرش رفته بودم
ماندم جدا همیشه من ازکاروان پول
باری براهها
آنها که کوله ای ز طلا بار داشتن
پا را بر روی شانه من می گذاشتند.
و من
در آن زمان براه
بودم خری که بار طلاهای دیگران
بر دوش می کشد .
سلام به همگی:
دارم سخنی با تو گفتن نتوانم
وین درد نهانسوز نهفتن نتوانم
من او را پيش از اين هرگز نديده
و نام او را نيز نشنيده
ولي انگار با هم روزگاري اشنا بوديم
نمي دانم كجا بوديم كه من در نيلي چشمان او
او در كبود رود شعر من زمانها در شنا بوديم
سلام
مصلحت نيست که از پرده برون افتد راز
ور نه در مجلس رندان خبري نيست که نيست
سلام و شب بخیر
من نمیدانم
که چرا می گویند : اسب حیوان نجیبی است
کبوتر زیباست و چرا در قفس هیچ کسی کرکس نیست
گل شبدر چه کم از لاله قرمز دارد
چشم ها را باید شست
جور دیگر باید دید
در این کشاکش توفانیِ بهار و خزان
گلی که می شکند ، عشق بی گناه من است
چرا نمی دری این پرده را شب ! ای شب من ؟
که در مُحاق تو دیری است تا که ماه من است
خوبید همگی؟ محمد، فرانک و ...
تنها
پشت میله های خاطرات دیروز
این جا
انگشت هایم را می شمارم
یک
دو
سه......
ودست های تو در هم فرو رفته اند
تو
غزل را مشت مشت به حراج گذاشتی
که مهربا نی ات را ثابت کنی
ولی...
ولی نفهمیدی که من
آن سوی خیابان
انتظارت را می کشم
شب خوش اقا محمد
میبرد عشق از زمین بر آسمان ارواح را
زین دلیل آسمانی هر که غافل ماند، ماند
تشنهی آغوش دریا را تنآسانی بلاست
چون صدف هر کس که در دامان ساحل ماند، ماند
نیست ممکن، نقش پا را از زمین برخاستن
هر گرانجانی که در دنبال محمل ماند، ماند
سیل هیهات است تا دریا کند جایی مقام
یک قدم هر کس که از همراهی دل ماند، ماند
برنمیگردد به گلشن شبنم از آغوش مهر
هر که صائب محو آن شیرین شمایل ماند، ماند
درها باز. چشم تماشا باز . چشم تماشا تر . و خدا در
هر .... ایا بود؟
خورشیدی در هر مشت : بام نگه بالا بود
دوباره كوه نگاهي به عرش خواهد كرد
دوباره سايه هم آغوش نور خواهد شد
و زمين، تشنه گاه معني عشق
و درختان، حضور وحدت سبز
دوباره چلچله از فصل عشق خواهد گفت
دوباره واژه غزلخوان بوسه خواهد بود
در تنگنای حیرتم از نخوت رقیب
یا رب مباد آن که گدا معتبر شود
بس نکته غیر حسن بباید که تا کسی
مقبول طبع مردم صاحب نظر شود
در ديگاه مضطربش اشك حلقه زد
در خاطرات تيره و تاريك خود دويد
سي سال پيش نيز در آيينه ديده بود
يك تار مو سپيد!
دل ضعيفم از آن میکشد به طرف چمن
که جان ز مرگ به بيماری صبا ببرد
طبيب عشق منم باده ده که اين معجون
فراغت آرد و انديشه خطا ببرد
بسوخت حافظ و کس حال او به يار نگفت
مگر نسيم پيامی خدای را ببرد
چقدر دوباره "د" زیاد شد [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
دايره دواري که نامش را گذاشته اند زندگي .
آکنده از نقطه هاي بسياري که من هستم و تو هستي و همه هستيم .
ميچرخيم و ميچرخيم
شايد به اين اميد که باشد روزنه ايي تا از آن به بيرون بنگريم
و حتي گذري داشته باشيم بدانچه که هست و نامش را گذاشته اند سرنوشت و روزگار ...
ميچرخم و ميچرخم ,
شايد بيابم آن روزنه را تا بتاباند نوري که جذب کند پروانه ايي را ...
اینم تنوع
اگر صد بار هر روزی برانی از بر خویشم
شد آمد از سر کویت رها کردن توان؟ نتوان
مرا دردی است دور از تو، که نزد توست درمانش
بگویی تو چنین دردی دوا کردن توان؟ نتوان
دریغا! رفت عمر من، ندیدم یک نفس رویت
کنون عمری که فایت شد قضا کردن توان؟ نتوان
نور نشكفته چرا پژمردي
شاد ناگشته ز غم افسردي
شد خزان تازه بهار تو چرا
زود آمد شب تار تو چرا
عشق ناباخته بد نام شدي
دل نپرداخته ناكام شدي
كس نديديم به ناكامي تو
عاشقي نيست به بدنامي تو
... سلام اي شب معصوم
سلام اي شبي كه چشمهاي گرگ هاي بيابان را
به حفره هاي استخواني ايمان و اعتماد بدل مي كني
و در كنار جويبارهاي تو ارواح بيد ها
ارواح مهربان تبرها را مي بويند
من از جهان بي تفاوتي فكرها و حرفها و صدا ها مي آيم
و اين جهان به لانه ي ماران مانند است
و اين جهان پر از صداي حركت پاهاي مردميست
كه همچنان كه ترا مي بوسند
در ذهن خود طناب دار ترا مي بافند
سلام اي شب معصوم
ميان پنجره و ديدن
هميشه فاصله ايست ...
خودت رسم گذاشتی!
و غیرت مردی و شرم زنانه
گفت کوهای شبانه را
به نجواهای آرام بدل می کرد
و پرندگان شب به انعکاس چهچهه خویش جواب می گفتند.
دریغا مهتاب و دریغا مه
که در چشم انداز ما
کوهسار جنگل پوش سر بلند را
در پرده شکی
میان بود و نبود نهان می کرد
رسم که خوبه خیلی خاصیت داره اما من جواب کدوم را بدم حالا ایا؟