-
زنـدگـي شطرنـج دنـيـا و دل است
قصـه ي پر رنج صدها مـشکـل است
شـاه دل کـيـش هـوسـهــا ميشود
پــاي اســب آرزوهــا در گــل است
فـيـل بـخـت مـا عـجـب کــج مـيرود
در سـر مـا بـس خـيال باطـل است
مــا نـسـنـجـيـده در پـي فـرزيـن او
غـافـل از اينکه حريفي قابـل است
مهره هاي عمـر مـن نيمـش برفت
مهره هاي او تمـامش کامل است
بــا دل صــديــق مــا او حـيـلــه ها
دارد و از بـــازيــش دل غافل است
-
تا به منزلگه آخر برسي راهي نيست
وبه آن لحظه ديدار کمي فکر کنيم
در گريز نفس عمر به غفلت بوديم
هر نفس مي دهد اخطار کمي فکر کنيم
خیلی از شعر شطرنجی خوشم اومد. چون شطرنج و دوست دارم.
دستت درد نکنه غزل خانوم. اگه شطرنجی بازم داری بفرست.
-
ابتدا باید به رضا گلی بگم عجب شعر قشنگی اوردی دست درد نکنه.
میازار موری که دانه کش است
که جان دارد و جان شیرین خش است
-
تا بیکران خویشم گامی دگر نماندست
آغوش مهر بگشای ای راز روزگاران
خسته است شبرو ماه، ای ابر همرهی کن
تا ترکند گلویی از جام چشمه ساران
-
بسم رب شهدا!
ندانند آیا خدای مهین . . . . . که هفت آسمان آفرید و زمین
هماناست قادر که چون این کسان . . . . . کند خلق بار دگر در جهان
یکی روز موعود داده قرار . . . . . که بی شک بیاید ز پروردگار
ولی باز این ظالمان بلاد . . . . . برفتند بر راه کفر و عناد
(سوره الاسراء - آیه ی 99)
-
دل اگر رفت شبی کاش دعايی بکنيم
راز اين شعر همين مصرع پايانی بود
-
دمی فرصت غنیمت دان در این فصل
که دنیای دنی بی اعتبار است
-
تا كي بگويم برگرد
و تو بادبادكي را كه ته دريا به جلبك ها گير كرده
بهانه بياوري براي نيامدنت
اصلا بگذار طعم خاكستري شب رابچشم
بگذار آن قدر شبيه دريا شوم
كه تو ديگر به چشم نيايي
بگذار بميرم ...
-
من از شیرینی شور و نوا بیداد خواهم کرد
چنان کز شیوهی شوخی و شیدایی تو بیدادی
تو خود شعری وچون سحر و پری افسانه را مانی
به افسون کدامین شعر در دام من افتادی
گر از یادم رود عالم تو از یادم نخواهی رفت
به شرط آن که گهگاهی تو هم از من کنی یادی
-
یار بیگانه نوازم شرح عشق جانگدازم قصه ای از سوز و سازم
با تو می گویم امشب
تا که چشم جان گشودم شمع پنهان وجودم شعله زد در تار و پودم
آه جانسوزم بر لب
تو ندانی که چه کردی به من و دل من به خدا
چه غمت از من بیدل تو کجا من خسته کجا
رهگذار بی نصیبی بی قراری بی شکیبی تا سحرگه ناله سر کرده
نیمه شبها در سیاهی بی نصیبی بی پناهی از سر کویی گذر کرده
ای بهشت موعودم آن سیاهی من بودم ای بی خبر ای سرور من
می گذشتی از بر من
نه اشک چشمم را بدیدی نه ناله قلبم شنیدی
چو بخت من رفتی مه من چو آهوی صحرا رمیدی
ز سوی من دامن کشیدی تو دل شکن رفتی