تو نميخواهي
تو ترسيدهاي
از فقر
تو نميخواهي
قدم در خيابان بگذاري با كفشهاي كهنه
و به خانه بازگردي با همان پيراهن
Printable View
تو نميخواهي
تو ترسيدهاي
از فقر
تو نميخواهي
قدم در خيابان بگذاري با كفشهاي كهنه
و به خانه بازگردي با همان پيراهن
ببخشید من تازه این تاپیکو دیدم
اینجا چطوری باید شعرها رو ادامه بدیم؟
هر چی خواستیم باید بنویسیم یا به شعر پست قبلی باید ربط داشته باشه؟
اگه اینجا نمیشه تو پی ام توضیح بدید
ممنون
بسم رب شهدا!
نماندست چیزی که گردند کور . . . . . زتابنده برق و فروزنده نور
چوبینند راهی بگشته منیر . . . . . قدم می گذارند در آن مسیر
چو بینند تایک گشت و سیاه . . . . . درنگی نمایند در طی راه
تواناست آن قادر عیب پوش . . . . . گز ایشان ر باید همه چشم و گوش
بر انجام هر کار پروردگار . . . . . تواناست با قدرت و اقتدار
(سوره بقره-آیه 20)
رفت و در من مرگزاري كهنه يافت
هستيم را انتظاري كهنه يافت
آن بيابان ديد و تنهاييم را
ماه و خورشيد مقواييم را
اینروزها با سرنوشتم سخت درگیرم
غمگینم از دست خودم از دست تقدیرم
اینروزها بدجور دلتنگ کسی هستم
بغضم ،غمم ، از زندگی ،از مرگ دلگیرم
شاید که جبر زندگی بوده است هیوا جان
باور بکن اینروزها بی جرم و تقصیرم
بود و نبودم مشکلی را حل نخواهد کرد
"اینکه چرا از زندگی از بودنم سیرم؟؟"
من به يك خانه ميانديشم
با نفسهاي پيچكهايش، رخوتناك
با چراغان روشن
همچون نيني چشم
با شبانش متفكّر، تنبل، بي تشويش
و به نوزادي با لبخندي نامحدود
مثل يك دايرهي پي در پي بر آب
و تني پرخون چون خوشهاي از انگور
روز روشن به خود از عشق تو کردم چو شب تار
به امیدی که تو هم شمع شب تار من آئی
گفتمش نیشکر شعر از آن پرورم از اشک
که تو ای طوطی خوش لهجه شکر خوار من آئی
یک قناری غزل می سرودم
من اگر باغبان تو بودم
تا خدا پر زدن را به عشقت
چون پرستو بغل می گشودم
می زدم نوح دل را به دریا
جز تو را از دلم می زدودم
من روح سرگردان این دنیای بیروحم
خواب پریشانی که "نفرین" است ؛تعبیرم
من شوره زارم ،یک بیابان نفرتم ، یاسم
خاک کویرم، تشنه ام ... اما نمک گیرم
*-*
مرا اینگونه باور کن...
کمی تنها! کمی بی کس! کمی از یادها رفته
خدا هم ترک ما کرده! خدا دیگر کجا رفته؟!
نمی دانم مرا آیا گناهی هست؟!
که شاید هم به جرم آن. غریبی و جدایی هست؟!
کد:http://tinyurl.com/18r