آمد موج الست کشتی قالب ببست
باز چو کشتی شکست نوبت وصل و لقاست
Printable View
آمد موج الست کشتی قالب ببست
باز چو کشتی شکست نوبت وصل و لقاست
تو ای چشمان به خوابی سرد و سنگین مبتلا کرده
شبیخون خیالت هم شب از شب زنده داران پرس
تو کز چشم و دل مردم گریزانی چه میدانی
حدیث اشک و آه من برو از باد و باران پرس
سخت است از چشمان من چیزی بفهمی
چیزی از این باران پاییزی بفهمی
من دوستت دارم ولی یادت بماند
دیگر نباید بیش از این چیزی بفهمی
يار با ما بي وفايي ميكند
بي گناه از ما جدايي ميكند
سعدي
در ديده به جاي خواب آب است مرا
زيرا كه به ديدنت شتاب است مرا
گويند بخواب تا كه به خوابش بيني
اي بيخبران چه جاي خواب است مرا
ای که در کوی خرابات مقامی داری
جم وقت خودی اردست به جامی داری
یکی بود
یکی نبود
و آن که به ضرس قاطع بود
گفت : اتفاق شود
و اتفاق من بودم
و بعد تر تو
و یا نمی دانم چه فرق می کند
برعکس
یکی نبود
و آن یکی که بود
گفت : مهر شود
و مهر شد
سقف و سایه و بستر
اجاق و مطبخ و لبخند
یکی نبود
و آن یکی که بود گفت شک بشود
و بعد شک از بعیدترین دریچه آفتابی شد
یکی نبود
و آنیکی
گویی که هیچ نبوده باشد
احتمالا گفت کینه شود
و دود شد
اجاق و مطبخ و لبخند
و بعد تر زمین
که دهکده است
بودم بیمه نامه ی سوء تفاهم و سرقت و سلاخ
سپس
یکی که بود و نبودش
گفت : باران شود
و به این قلم قسم که باران شد
و ما هنوز خیس گریه نبودیم
که گفت : بازی تمام شود
و شاید هنوز نگفته بود
که رنگین کمان پلی
از دو سوی دهکده رویید
...
بسم رب شهدا!
در کوی نیکنامی، ما را گذر ندادند . . . . . . گر تو نمی پسندی تغییر ده قضا را
(ا بیا)
آنکه به پرسش آمد و فاتحه خواند و می رود ......... گو نفسی که روح را می کنم از پیش روان
نوشت مرد که منظور آفرینش بود
و زن که وصله ی ناجور آفرینش بود
گره گشود همیشه، ز روح درهم مرد
اگر چه خود گره کور آفرینش بود
«خدا به میل خودش» خلق کرد و جانش داد
و او عروسک مجبور آفرینش بود
شبی که هرم نفس های مرد، در من ریخت
خدا نوشت که او گور آفرینش بود