دروغی نبافتم
دلداری اش ندادم
عاشقانه ترین نوازش های دل و دستم را
به او بخشیدم
در آغوشم
زار می زد
روسپی
محبوبش او را
سرد بوسیده بود
تکراری؟
Printable View
دروغی نبافتم
دلداری اش ندادم
عاشقانه ترین نوازش های دل و دستم را
به او بخشیدم
در آغوشم
زار می زد
روسپی
محبوبش او را
سرد بوسیده بود
تکراری؟
در جاده ي بيمارستان واگيردار
به زير فراريز آبي
ابرهاي راه راه از شمال شرق
رانده شده اند – بادي سرد، آن سوتر،
ضايعات زمين هاي پهن و گل آلود
قهوه اي از علف هاي هرز خشک، ايستاده و افتاده
لکه هاي آب راکد
پراکندگي درختان بلند
در سرتاسر جاده بوته ها
و درختان کوتاه قد قرمز
زرشکي، چند شاخه اي، شق و رق، ترکه اي
با برگ هاي مرده و قهوه اي و به زيرشان
تاک هاي بي برگ-
به ظاهر بي زندگي، تنبل
بهار مبهوت شده نزديک مي شود-
نه گمون نکنم
توی تاپیک اشعار تنهایی و مرگ گذاشته شده بود
دیشب آن قدر باران آمد
که اکر بگویم یاد تو نبودم
باران با من قهر میکند
آن قدر از پنجره بیرون را نگاه کردم
که اگر بگویم منتظر تو نبودم
پنجره با من قهر میکند
آن قدر دلتنگ خوابیدم
که اگر بگویم خواب تو را ندیدم
خوابت هم مرا ترک میگوید
در آن شب سياه زمستاني
بازوي آتشين توگرماي روز را
بر پشتم از دو سوي گره مي زد
دست تو ، آفتاب بهاران بود
بر پشت سرد من
من از لهيب دست تو بي تاب مي شدم
وقتي كه صبح پنجه به در كوبيد
انگشت هاي نرم تو چابك تر از نسيم
نازك ترين حرير نوازش را
بر پيكر برهنه ي من مي بافت
تو بگو ...
برنعش کدامین مرده بگریم؟
بر نعش مرده نبودنت
یا بر نعش مرده خودم - از نبودنت - !!!
تو بگو ...
بر کدامین ابلیس سنگ زنم؟
به ابلیسِ رانده شده از درگاه خدا
یا به ابلیسِ وسوسه گرِ شومِ عشق
تو بگو ...
به درگاه کدامین خدا سجده برم؟
خدایی که تورا – بهار و زندگی را – ارزانیم داد
یا خدایی که نبودنت را – خزان و مرگ را - وا نهاد
دانستهام غرور خریدار خویش را
خود همچو زلف میشکنم کار خویش را
هر گوهری که راحت بیقیمتی شناخت
شد آب سرد، گرمی بازار خویش را
در زیر بار منت پرتو نمیرویم
دانستهایم قدر شب تار خویش را
زندان بود به مردم بیدار، مهد خاک
در خواب کن دو دیدهی بیدار خویش را
هر دم چو تاک بار درختی نمیشویم
چو سرو بستهایم به دل بار خویش را
از بینش بلند، به پستی رهاندهایم
صائب ز سیل حادثه دیوار خویش را
آن فروغ درخشان که زمانی در برابر دیدگانم می درخشید ،
اکنون برای همیشه از نظرم ناپدید شده است .
گرچه هیچ چیز نمی تواند بار دیگر
شکوه علفزار و طراوت گلها را به ما بازگرداند
اما غمی نیست ، باید قوی بود
و به آنچه برجای مانده است ، امید بست .
مریض شدهام
تلاش زیادی کردم
بار سنگینی بود
فکر کردم تنهایی میتوانم
با هیچ کس حرف نزدم
کمرم شکست
کاری هم پیش نبردم
دکتر میگوید
دیر آمدی
یک سال دیگر هم گذشت ،
و مرور خاطره هایی که تلخ تر شدند .
خیالی نیست !!
بیست و هفت روز باز از مه آذر گذشت ،
شمعی افزون تر و
چند تار مویی که باز هم سپیدتر شدند .
خیالی نیست !!
هنوزم دلخوشم حتی با این سرگذشت
گرچه آرزوهایم
یک به یک در باد پرپر شدند .
خیالی نیست!!
تا توانی دلی به دست آور
دل شکستن هنر نمیباشد.
sise، چطوری؟