مه من هنوز عشقت دل من فکار دارد
تو یکی بپرس از این غم که به من چه کار دارد
نه بلای جان عاشق شب هجرتست تنها
که وصال هم بلای شب انتظار دارد
تو که از می جوانی همه سرخوشی چه دانی
که شراب ناامیدی چقدر خمار دارد
Printable View
مه من هنوز عشقت دل من فکار دارد
تو یکی بپرس از این غم که به من چه کار دارد
نه بلای جان عاشق شب هجرتست تنها
که وصال هم بلای شب انتظار دارد
تو که از می جوانی همه سرخوشی چه دانی
که شراب ناامیدی چقدر خمار دارد
در دست بادي، به آغوش يکدگر،
سرفرودآورده، ميشتابند،
نيم برهنه درختان.
پرپر زنان به آواز خشک،
برگها،
لجوج يا فروريزان چون تگرگ،
شتابان به سوئي،
آنجا که «مريمگُليها»، آتشين ...
آنسان که هيچ برگي نبوده هيچگاه ...
«کنارهـ باغچة» برهنه.
هواي خوب
مثل
زن خوب است
هميشه نيست
زماني كه هم است
ديرپا نيست.
مرد اما
پايدار تر است.
اگر بد باشد
مي تواند مدت ها بد بماند
و اگر خوب باشد
به اين زودي بد نمي شود.
اما زن عوض مي شود
با
بچه
سن
رژيم
---
حرف
ماه
بود و نبود آفتاب
وقت خوش.
زن را بايد پرستاري كرد
با عشق.
حال آن كه مرد
مي تواند نيرومند تر شود
اگر به او نفرت بورزند.
پی نوشت: اول نگاه کردم ببینم خانمی نباشه بعد اینو گذاشتم و فرار:دی
در اغوش اين شبم /سرد غمگين و باراني
ساكتم اما لحظه اي رو تاب نمي يارم اقيانوسي در نورديده از موج
ابي روان درياي بي كران
سكوت سكوت
پر شده فضاي خانه/ كره
فرياد فرياد بي صدا معنا
اره معناش همينه يه غرور شكسته يه فرصت رفته
م. طهماسبي
همسفر!
در اين راه طولاني – كه ما بي خبريم و چون باد مي گذرد –
بگذار خرده اختلاف هايمان با هم، باقي بماند.
خواهش مي كنم!
مخواه كه يكي شويم؛ مطلقا يكي.
مخواه كه هر چه تو دوست داري،
من همان را، به همان شدت دوست داشته باشم
و هرچه من دوست دارم،
به همان گونه، مورد دوست داشتن تو نيز باشد.
مخواه كه هر دو يك آواز را بپسنديم،
يك ساز را، يك كتاب را، يك طعم را،
يك رنگ را، و يك شيوه نگاه كردن را.
مخواه كه انتخاب مان يكي باشد،
سليقه مان يكي، و روياهامان يكي .
همسفر بودن و هم هدف بودن،
ابدا به معناي شبيه بودن و شيبه شدن نيست.
تویی در شهر خاموشی
همه معنای فریادم
سلامم را تو پاسخ گوی با لبخند بی تزویر
بپرس احوال تنهایی من را
حال اینجایم
مپرس از اتفاق یاُس فرداها
مگو با ما چه خواهد کرد این تقدیر
سلامم را تو پاسخ گوی ای دنیای پاکی ها
غبارم من ، تو باران باش
جدایم کن ز این و آن
رها از منت بی مهر خاکی ها
سلام من صدای وسعت تنهایی ام
از انتهای غربتم در شب
سلام من همان امید تا صبح است
سلامم را تو پاسخ گوی
گر دست تمنای مرا خواهی که نگذاری
اگر خواهی که ننشینم تک و تنها
در این اندوه و حسرت های تکراری
سلامم را تو پاسخ گوی ...
تو مگر بر لب جويي به به هوس بنشيني ورنه هر فتنه كه بيني همه از خود بيني به خدايي كه توئي بنده بگزيده او كه بر اين چاكر ديرينه كسي نگزيني
یادم نرود یک شنبه صبح را، دوم بهمن را که زمین یخ بسته بود.
یادم نرود دلی را که از صبح تازهتر بود،
یادم نرود نسیم قشنگ چشمهایی را که به کلمه محتاج نبود.
یادم نرود شما را !
کو تا شما دوباره آرام و زیبا گنجشک تنها و ترسیده مرا دانه دهید.
من همین دانهها را تا هزار زمستان یخبندان با خود خواهم برد...
یادم نمیرود شما را !
ای یار ما عیار ما دام دل خمار ما
پا وامکش از کار ما بستان گرو دستار ما
در گل بمانده پای دل جان میدهم چه جای دل
وز آتش سودای دل ای وای دل ای وای ما
آب شد برف زردکوه سپید - تکه یخها به گریه افتادند
تکه یخها چه سر بزیر و صبور - جای خود را به چشمه ها دادند