از فروغ عشق، خورشيد قيامت کن مرا يا رب از دل مشرق نور هدايت کن مرا شسته رو چون گوهر از باران رحمت کن مرا تا به کي گرد خجالت زنده در خاکم کند؟ 2 موج بيپرواي درياي حقيقت کن مرا خانهآرايي نميآيد ز من همچون حباب خانه دار گوشهي چشم قناعت کن مرا استخوانم سرمه شد از کوچه گرديهاي حرص 4 زندهي جاويد از دست حمايت کن مرا چند باشد شمع من بازيچهي دست فنا؟ آتشين رفتار چون اشک ندامت کن مرا خشک بر جا ماندهام چون گوهر از افسردگي 6 از فراموشان امن آباد عزلت کن مرا گرچه در صحبت همان در گوشهي تنهاييم تا قيامت سنگسار از خواب غفلت کن مرا از خيالت در دل شبها اگر غافل شوم 8 مرحمت فرما، ز ويراني عمارت کن مرا در خرابيهاست، چون چشم بتان، تعمير من که باشم تا کنم تلقين که رحمت کن مرا؟ از فضوليهاي خود صائب خجالت ميکشم