تو را که هر چه مراد است در جهان داری
چه غم ز حال ضعیفان ناتوان داری
بخواه جان و دل از بنده و روان بستان
که حکم بر سر آزادگان روان داری
میان نداری و دارم عجب که هر ساعت
میان مجمع خوبان کنی میانداری
Printable View
تو را که هر چه مراد است در جهان داری
چه غم ز حال ضعیفان ناتوان داری
بخواه جان و دل از بنده و روان بستان
که حکم بر سر آزادگان روان داری
میان نداری و دارم عجب که هر ساعت
میان مجمع خوبان کنی میانداری
ياقوت ها را پيچيده با هم
در پوششي نرم پروردگار
سرخ است وز يبا نامش انار است
هم سرخ شيرين هم آبدار است
تنها آرزوم همینه تا یادم نرفته راستی
کاش یه روز بهم بگی که من همونم که می خواستی
ياد دارم کودکی بودم ولی
شور عشقی بود دائم در سرم
تا که آيام محرم میرسيد
مینمودم رخت ماتم در برم
ياد دارم مانده در گوشم هنوز
گريههای بی صدای مادرم
اينچنين ميگفت با صد شور و شين
من فدای کام عطشان حسين (ع)
حامد کاظمی
نيست در شهر نگاري كه دل ما ببرد
بختم ار يار شود رختم از اين جا ببرد
كو حريفي كش سرمست كه پيش كرمش
عاشق سوخته دل نام تمنا ببرد
باغبانا ز خزان بيخبرت ميبينم
آه از آن روز كه بادت گل رعنا ببرد
رهزن دهر نخفتهست مشو ايمن از او
اگر امروز نبردهست كه فردا ببرد
در خيال اين همه لعبت به هوس ميبازم
بو كه صاحب نظري نام تماشا ببرد
علم و فضلي كه به چل سال دلم جمع آورد
ترسم آن نرگس مستانه به يغما ببرد
بانگ گاوي چه صدا بازدهد عشوه مخر
سامري كيست كه دست از يد بيضا ببرد
جام مينايي مي سد ره تنگ دليست
منه از دست كه سيل غمت از جا ببرد
راه عشق ار چه كمينگاه كمانداران است
هر كه دانسته رود صرفه ز اعدا ببرد
حافظ ار جان طلبد غمزه مستانه يار
خانه از غير بپرداز و بهل تا ببرد
داد از این دل من
که بسوزد چون شمع
گه به ناکامی دوست
گه به حال دشمن
این دل من چون است ؟
گاه چون شعله برافروخته دل
گاه چون لاله دلش سوخته دل
گاه چون ابر گرفته ست دلم
گه چون دین می رود از دست دلم....
من آن صبحم که ناگهان چو آتش در شب افتادم
بیا ای چشم روشن بین که خورشیدی عجب زادم
ز هر چاک گریبانم چراغی تازه می تابد
که در پیراهن خود آذرخش آسا درافتادم
چو از هر ذره ی من آفتابی نو به چرخ آمد
چه بک از آتش دوران که خواهد داد بر بادم
تنم افتاده خونین زیر این آوار شب ، اما
دری زین دخمه سوی خانه ی خورشید بگشادم
الا ای صبح آزادی به یاد آور در آن شادی
کزین شب های ناباور منت آواز می دادم
در آن وری و بد حالی نبودم از رخت خالی
به دل می دیدمت وز جان سلامت می فرستادم
سزد کز خون من نقشی بر آرد لعل پیروزت
که من بر درج دل مهری به جز مهر تو ننهادم
به جز دام سر زلفت که آرام دل سایه ست
به بندی تن نخواهد داد هرگز جان آزادم
من دیوانه که صد سلسله بگسیخته ام
تا سر زلف تو باشد نکشم سر ز کمند
قصه ی عشق من آوازه به افلک رساند
همچو حسن تو که صد فتنه در آفاق افکند
دستت پراز ستاره و جانت پر از بهار
زيبايی ای درخت
وقتی كه بادها
در برگ های در هم تو لانه می كنند
وقتی كه بادها
گيسوی سبز نام تو را شانه می كنند
غوغايی ای درخت
وقتی كه چنگ وحشی باران گشوده است
در بزم سرد او
خنياگر غمين خوش آوايی ای درخت
در زير پای تو
اينجا شب است و شب زدگانی كه چشم شان
صبحی نديده است
تو روز را كجا
خورشيد را كجا
در دشت ديده غرق تماشايی ای درخت؟
چون با هزار رشته تو با جان خاكيان
پيوند می كني
پروامكن ز رعد
پروا مكن زبرق كه بر جايی ای درخت
سر بركش ای رميده كه همچون اميد ما
با ما يی ای يگانه و تنهايی ای درخت
تو غنچه بودی و من عندلیب باغ تو بودم
کنون به خواری ام ای گلبن شکفته چه رانی
به پاس عشق ز بد عهدی ات گذشتم و دانم
هنوز ذوق گذشت و صفای عشق ندانی