"من اعوذ..." برب نگاهت
من فدای دوچشم سیاهت
من تمام دلم را به پایت
من که مردم عزیزم برایت
Printable View
"من اعوذ..." برب نگاهت
من فدای دوچشم سیاهت
من تمام دلم را به پایت
من که مردم عزیزم برایت
روي شيشه بخار كرده نوشتم دوست دارم شيشه از شدت دلتنگي به گريه افتاد
دیگه رو خاک وجودم نه گلی هست نه درختی
لحظه های بی تو بودن میگذره اما به سختی
دل تنها و غریبم داره این گوشه می میره
ولی حتی وقت مردن باز سراغتو می گیره
هیچ کس به فکر تنهایی مرداب نبود
و هیچ کس نفهمید پس از کوچ پرندگان،
بر درخت پیر چه گذشت...
هیچ کس از آفتابگردان نپرسید
خورشید در کدام سو می تابد.
و هیچ کس ندانست که غربت به چه رنگ است
و افسوس،
با چه صدایی آه می کشد...
و هیچ کس از تو نپرسید کجا رفتی
و من پس از تو،
شب تا سحر با آسمان چه گفتم...
هیچ کس،
هیچ نفهمید...
و آنکه فهمید،
هیچ نگفت...
تقديم ميكنم سرو جان را ز فرط شوق
گر بشنوم صداي تو يا صاحب الزمان
نوبت وصل و لقاست نوبت حشر و بقاستنوبت لطف و عطاست بحر صفا در صفاست
درج عطا شد پدید غره دریارسیدصبح سعادت دمید صبح چه نورخداست
صورت و تصویر کیست این شه و این میر کیستچشمه ایننوشها در سر و چشم شماست
این خرد پیر کیست این همه روپوشهاست
چارهروپوشها هست چنین جوشها
در سر خود پیچ لیک هست شما را دوسراین سر خاک از زمین وان سر پاک از سماست
ای بس سرهای پاک ریخته در پای خاکتا تو بدانی که سر زان سر دیگر به پاست
آن سر اصلی نهان وانسر فرعی عیاندانک پس اینجهان عالم بیمنتهاست
مشک ببند ای سقا مینبرد خنب ما
کوزه ادراکها تنگ از این تنگناست
از سوی تبریز تافت شمس حق و گفتمش
نور تو هم متصل با همه و هم جداست
ته دوري از برم دل در برم نيست
هواي ديگري اندر سرم نيست
بجان دلبرم کز هردو عالم
تمناي دگر جز دلبرم نيست
تو يادت نيست آنجا اولش بود
همان جايي كه با هم دست داديم
همان لحظه سپردم هستيم را
به شهر بي قرار دست هايت
تو يادت نيست آنجا اولش بود
همان جايي كه با هم دست داديم
همان لحظه سپردم هستيم را
به شهر بي قرار دست هايت
تيری که زدی بر دلم از غمزه خطا رفت
تا باز چه انديشه کند رای صوابت
هر ناله و فرياد که کردم نشنيدی
پيداست نگارا که بلند است جنابت
دور است سر آب از اين باديه هش دار
تا غول بيابان نفريبد به سرابت
تا در ره پيری به چه آيين روی ای دل
باری به غلط صرف شد ايام شبابت
ای قصر دل افروز که منزلگه انسی
يا رب مکناد آفت ايام خرابت
حافظ نه غلاميست که از خواجه گريزد
صلحی کن و بازآ که خرابم ز عتابت