مه من! شام غمت را سحری پیدا نیست
آه! از این غم که ز مهرت اثری پیدا نیست
بر تو گر من نگزینم دگری،نیست عجب
چه کنم؟در همه عالم دگری پیدا نیست
فضولی
Printable View
مه من! شام غمت را سحری پیدا نیست
آه! از این غم که ز مهرت اثری پیدا نیست
بر تو گر من نگزینم دگری،نیست عجب
چه کنم؟در همه عالم دگری پیدا نیست
فضولی
تا چند گرد کعبه بگردم به بوي دل؟
تا کي به سينه سنگ زنم ز آرزوي دل؟
اُفتد ز طوف کعبه و بتخانه در بدر
سرگشتهاي که راه نيابد به کوي دل
ساحل ز جوش سينهي درياست بي خبر
با زاهدان خشک مکن گفتگوي دل
صائب تبریزی
لب میگون تو دارد سر خون ریختنم
همه دم می شود این فهم ز رنگ سخنت
چند سازد رسن از رشته ی جان،دلو ز دل
مردم دیده کشد آب ز چاه ذقنت
فضولی
تا غمت را بر دل من نامزد کرد آسمان
حصن صبرم هر شبي بام آسمان است از غمت
هر زمان گوئي ز عشق من به جان پرداختي
اين سخن باشد مرا پرواي جان است از غمت
خاقانی
تبم می سوخت شب ها آتشی دوش از دلم سر زد
که در آب عرق خود را فکند از تاب او تب هم
به یارب یاربم دل داشت تسکین،چون کنم،یارب!
دمی کز ضعف تن نبود مرا یاری یارب هم؟
فضولی
مرا اين درد دل از پا درآورد
مبادا هيچکس را يارب اين درد
چه ميداند کسي تا درد من چيست
چه دردي دارم وهمدرد من کيست
وحشی بافقی
تا به کی زحمت اغیار کشم،می خواهم-
بعد از این آرزوی صحبت یاری نکنم
مرهم داغ دل از فیض فراغت سازم
هوس عاشقی لاله عذاری نکنم
مولانا فضولی
مرا با توست پيماني، تو با من کردهاي عهدي
شکستي عهد، يا هستي بر آن پيمان؟ نميدانم
تو را يک ذره سوي خود هواخواهي نميبينم
مرا يک موي بر تن نيست کَس خواهان نميدانم
چه بيروزي کسم، يارب، که از وصل تو محرومم
چرا شد قسمت بختم ز تو حرمان؟ نميدانم
فخرالدین عراقی
مکن کاری که پا بر سنگت آیو *** جهان با این فراخی تنگت آیو
چو فردا نامه خوانان نامه خونند*** تو وینی نامهی خود ننگت آیو
باباطاهر
وه چه بامست که جاروب کشش دیدهی من
جان من بندهی آن پای کــه در خدمت تست
هجر بگزیدنت از وصــــــــل دلا وضع تو نیست
اختراعیست که خود کرده و این بدعت تست
وحشی