-
مىبرم منزل به منزل چوب دار خويش را
تا كجا پايان دهم آغاز كار خويش را
در طريق عاشقى مُردن نخستين منزل است
مىبرد بر دوش خود منصور دار خويش را
بر نمى دارد نگاه ازمن جنون سينه سوز
مى شناسد چشم صيادم شكار خويش را
رونق روشن دلان با منت خورشيد نيست
مى كند روشن چراغم، شام تار خويش را
در دل طوفانىام از موج خونين باك نيست
مى فشارد در بغل دريا كنار خويش را
موج پر جوشم من از دريا نمىگيرم كنار
مىنهم بر دوش طوفان كوله بار خويش را
بس كه مى پيچد به خود امواج اين گرداب سخت
ساحل از كف مى دهد اينجا قرار خويش را
-
سر زد به دل دوباره غم كودكانه اي
آهسته مي تراود از اين غم ترانه اي
باران شبيه كودكي ام پشت شيشه هاست
دارم هواي گريه خدايا بهانه اي !
قيصر امين پور
-
كجاىزندگی ام را برایت تقربر کنم
دلهره های دوریت یا آشوب دل بعد از رفتنت....
کجای زندگی ام را برایت تقربر کنم
وقتی که بین من و تو دریایی از آتش بود........
وباز کجای زندگی ام را....
که هنوز بین دو هیچ ایستاده ام
وبه تو فکر میکنم که آیا باز می بینمت
حتی در خواب
-
تنهایی
ذره ذره خودی نشان می دهد
وقتی تو آن قدر کم پیدایی که
سنگینی روزگارم را مورچه ها به کول می کشند و
من تماشایشان می کنم
-
قول دادم دختر خوبی شوم
که بمانی
نماندی
شاید اگر ببوسمت
بوسیدمت
نماندی
گفتم اگر موهایم را باد بگیرد می مانی
باد آمد و نماندی
تو
که دیگر نتوانستم ببینمت!
-
می گویند :
دست بردار از این لجاجت ِ تنهایی
و نمی دانند
مدت هاست گرد ِ تنهایی ،
رخنه کرده در تار و پود ِ نفس های ِ روزمَرْ گی های ِ دلم
آنها نمی دانند
اما
تو که خوب می دانی
چشم های ِ من ،
شب ها با لالایی تو به خواب می روند
و
چشم های ِ تو ،
روزها با صبح به خیر ِ من از خواب بر می خیزند
آنها نمی دانند
اما
تو که خوب می دانی
چه سخت
دل
محض ِ خاطر ِ حتی دقیقه ای بیشتر داشتنت ،
سال ها تنهایی نیامده را
( که اگر نمانی می آیند
و
خراب می شوند روی ِ سر ِ عاشقانه های دلم ) ،
ساده به جان خرید ...
آنها نمی دانند
اما
تو که خوب می دانی ...
راستی
تو که تنهایم نمی گذاری ؟! هان ؟!
-
تمامی بغض های نباریده ام
اکنون
به خونخواهی آمده اند
خفه شدنشان را در گلو
و دل را
نه وکیلی هست برای وکالت
نه شفیعی هست برای شفاعت
نه پناهی هست برای امان
نه ...
1
2
.
.
شروع شد
ببین
دل بی وقفه دارد می بارد ، بی امان ...
-
می خواستم
فارغ از هر آنچه که درد می نامید
تمام عمر
سر بر شانه های او بگذارم و به خواب روم
نشد
می خواستم
مبادای ِ زخم ماندن ِ تمام آن همه خراش را
که ندانسته بر دل می کشید
مدام مرهم گذارم که نماند
نشد
می خواستم
در گذر آن روزهای بی اوی ِ بی شکیب
نبودنش را به امید ِ بودن ِ دوباره اش
خم به ابرو نیاورد صبوری ِ این دل ِ بیقرار
نشد
می خواستم
در پس ِ تمام آن روزهایی
که تنها گذاشت این دل ِ ناماندگار ِ بی درمان را
تمام سهم ِ دل من ماندن باشد
و چشم هایم را نبندم
به روی ِ آن همه تنهایی اش بی من
نشد
می خواستم
.
.
.
نشد
تقصیر او نبود
چشم های تو بود
که کار دست ِ این دل ِ لامُرُوَت ِ من داد
-
چگونه می توانم چشم هایم را ببندم
و دوستت دارد ِ کسی را برای دلم لالایی بخوانم
که با شب به خیرهای ِ من
به خواب می رود
و در خواب هایش
آرزوهای کسی دیگر را بر آورده میکند ؟؟؟!!!
چشم هایم را می بندم
لال می شوم
و می گذارم ،
دلم ، یک دل ِ سیر دوستش دارم را
لالایی بخواند برای بی قراری ِ چشم هایم
و بغض کند ...
.
.
.
شب به خیر عزیزم ...
-
من مرگ را زيسته ام
با آوازي غمناك
غمناك
و به عمري سخت دراز و سخت فرساينده...
احمد شاملو