اصلا زندگی برای آدمی که نتواند ظالم باشد، نتواند هر کسی را که دلش می خواهد بکشد و هر زنی را که دوست داشت در آغوش بکشد چه فایده دارد؟ آخر من چه جور پاشایی هستم؟ مرده شور مرا ببرد! کو آن زمانها که جلاد خود را به دهات یونانی نشین به نزد دختر و پسر جوانی که در کار عروسی بودند می فرستادم؟ در دستمالی سیبی بود برای دخترک و در دستمال دیگر فشنگی برای پسرک، و آنها می بایستی یکی از آن دو را انتخاب کنند، اما چه کسی جرات داشت فشنگ را انتخاب کند؟ ناچار سیب را انتخاب می کردند و همان شب عروس با چشمان اشکبار و لباس زیبای عروسی در حالی که ناز هم می کرد - چون من دوست دارم زنها برای مرد ناز بکنند - از راه می رسید و بر سر زانوان من می نشست. اما دریغ که اکنون پیر شده ام...
آزادی یا مرگ -- نیکوس کازانتزاکیس