ای معنای انتظار یک لحظه بایست
دیوانه شدن به خاطرت کافی نیست
یک لحظه بایست و یک جمله بگو،
تکلیف دلی که عاشقش کردی چیست؟
Printable View
ای معنای انتظار یک لحظه بایست
دیوانه شدن به خاطرت کافی نیست
یک لحظه بایست و یک جمله بگو،
تکلیف دلی که عاشقش کردی چیست؟
نمیشه با خیالت تموم عمرو سر کرد
نمیشه بی حضورت خستگی هارو در کرد
نمیشه قاصدک ها بی خبراز تو باشن
برای دیدنت از، خوابه یه لحظه پاشن
نمیشه تو خیابون منتظرت بمونم
نمیشه نامه هامو بدون تو بخونم
نمی تونم بمونم یه لحظه در کنارت
نمیشه بگذرم از اون همه خاطراتت
با تو نمیشه حس کرد طعم یه زندگی رو
با تو نمیشه فهمید معنی سادگی رو
نمیشه باورم شه می خوام جدا شم از تو
می خوام برم از اینجا می خوام رها شم از تو
اما دلم شکسته از دوریه نگاهت
خسته ام از این همه نشستن سر راهت
دیدن تو یه رویاست اونم فقط تو خوابه
ندیدن تو مثل دیدن یک سرابه
با تو نمیشه حس کرد طعم یه زندگی رو
با تو نمیشه فهمید معنی سادگی رو
منو زنده کن دوباره، منو از سایه رها کن
با نگاه مهربونت منو از خودم جدا کن
دستمو بگیر تو دستات جاده بی تو بی فروغه
نگو عاشق شدن من یه خیاله یه دروغه
شک نکن به اشک چشمام گم شدم توی سیاهی
بیا و برس به دادم تویی چاره ی نهایی
دست تو فانوس شب بود توی ظلمت دوراهی
با تو ساده می رسم من به یه نور آشنایی
با تو این ترانه لبریز از یه حس عاشقانس
بودن تو مث راز این طلوع بی بهانس
بذار تا دستای گرمت آفتابو یادم بیاره
گرچه گرمای تنت رو حتی خورشید هم نداره
فاصله رقیب ما نیست وقتی تو اینجا بمونی
شعر من در انتظاره تا که تو اونو بخونی
دست تو فانوس شب بود توی ظلمت دوراهی
با تو ساده می رسم من به یه نور آشنایی
تقصیر نگاه توست، ناباوری چشمام
من باور و عشقم رو از قلب تو پس میخوام
این ساعت تنهایی، رو گریهی من کوکه
وقتی که نباشی تو، این ثانیه مشکوکه
من هر نفسم بیتو، دلواپس و غمگینم
این غصهی بیمرزو از چشم تو میبینم
از چشم تو میبینم تاریکی دنیامو
این ترس غمانگیزو نابودی رؤیامو
کجا قلم تواندش، عیان نماید این بلا
که رختِ عیدِ ما بَدَل، شده به جامه ی عزا
کجا چه کس تواند این، ستم کند به ما روا
که بندِ غم فکنده ای، زِ ظلم خود به پای ما
چه بی سبب شکنجه ها
چه قتل و عام لاله ها
چه بی بهانه کُشتن و
چه میله ها چه دار ها
***
چه تازیانه میزنی، بر تن این جوانه ها
چه حُکمِ مرگ می دهی، به شاعرِِ ترانه ها
چه همتی گُماشتی، به قتل و عام باغ ها
چه می زنی به جانِ ما، چه آتش و چه داغ ها
بر تنِ زخمِ تنِ من
چه نیزه ها چه بند ها
به خاک مظلومِ وطن
چه غارت و گزند ها
***
چه آتشی فکنده ای، در این خزان به جان ما
چه خنده ها که می کنی، به ناله و فغانِ ما
چه خنجری به دستِ تو، دریده سینه های ما
چه نیزه ای زِتو به خون، کشیده دیده های ما
ساعت ویرانیِ تو
چه خوش فرا رسیده است
نفیرِ آزادیِ ما
چه بی کران دمیده است
***
به باغ آرزوی ما، به دستِ تو چه داس ها
زِ کینه ی درونی ات، چه آتشی به یاس ها
چه حاکمی، چه رهبری، که بی خبر زِ حالِ ما
چه حُسنی و چه برتری، چرا زِ مردُمان جُدا
دیده ی آلوده ی من
چه خیره مانده چَشم براه
مادرِ مغمومِ وطن
چه دست برده بر دُعا
***
کجا کدام فصل از این، قصه تو می رسی به سر
بر تنِ خشکِ این درخت، چرا تو می زنی تَبَر
کجا که را چه ساعتی، به مرگ مژده می دهی
چه روز یا چه شب مرا، به دار وعده می دهی
"حسین صادقی"
بر خاک بخواب نازنين، تختی نيست
آواره شدن حکايت سختی نيست
از پاکی اشکهای خود فهميدم
لبخند هميشه راز خوشبختی نيست
باز ای باران ببار
بر تمام لحظه های بی بهار
بر تمام لحظه های خشک خشک
بر تمام لحظه های بی قرار
باز ای باران ببار
بر تمام پیکرم موی سرم
بر تمام شعر های دفترم
بر تمام واژه های انتظار
باز ای باران ببار
بر تمام صفحه های زندگیم
بر طلوع اولین دلدادگیم
بر تمام خاطرات تلخ و تار
باز ای باران ببار
غصه های صبح فردا را بشوی
تشنگی ها خستگی ها را بشوی
دوباره هجوم خواب خاکستری
گویی نفسها زادگان مرگند
من نه تبلور غم نه هجوم ترانه
باز غریق خاطراتی که
غرق هجرت تو بودند
تن من اسیر برزخی بی
رمق بازگشت
او مرا برکه ای خواند
و خود بر من مهمان
عمر شب کوتاه بود
شبهای دیگر هم بی ماه ترین برکه ...
شمع آرزوهايم را
با جرقه ی اشک روشن مي کنم
و در اقيانوس ژرف خيال
سوار بر زورق انديشه
تا فراسوي دشت آرزوها سفر مي کنم
راستي،
چه خوب بود
اگر من هم
بال هائي به سپيدي نور
و به لطافت پر پروانه داشتم
در اين صورت تا آبي آسمان عشق
تا سرزمين کبوتران عاشق
آن جا که کينه و ريا
جواز ورود ندارد
چرخ مي زدم
آن جا که پلاک خانه ی دل ها عشق است....
هرگز تنهایم نگذار
من بدون تو نمی میرم
مثل بیچاره ها گریه نمی کنم
و در گوشه های تاریک انزوا کز نمی کنم
و نمی گویم چرا من از میان این همه در دنیا!
من بدون تو می ایستم
روی صخره های منتهی به دریا
و در سکوت مجسمه می شوم
تا هر مسافری که عبور می کند
هر پرنده ای که پرواز کنان می گذرد
فقط فکر کند
و فقط خیال کند
دریا را
اشکهای شور تنهایی من ساخته اند !
تصور کردنش هم باشکوه است! نه؟
رفتن دليل نبودن نيست
در آسمان تو پرواز مي کنم
عصري غمگين و غروبي غمگين تر در پيش
من بيزار از خود و از کرده خويش
دل نامهربانم را به دوش
مي کشم تا آنسوي مرزهاي انزوا
پنهانش مي کنم.
تو باور نکن
اما
من عاشقم
رفتن دليل نبودن نيست
در غروب آسمان تو شايد
در شب خويش چگونه بي تو گم شوم ؟
تو را تا فردا تا سپيده با خود خواهم برد
با ياد تو و با عشق تو خواهم مرد
تو باور نکن اما من عاشقم ...
من، با زخم زبونات رفیقم
مرهم بزار، با حرفات، رو زخم عمیقم
با توام که داری به گریه م می خندی
کاش مشد بیایی و به من دل ببندی
تنها بودن یه کابوس شومه عزیزم
کار دل، نباشی، تمومه عزیزم
امروز و این چند روز این تکه از شعر مایاکوفسکی بر سر زبانم است
ماریا
ماریا
ماریا
راهم بده ماریا
تاب کوچه را ندارم
می خواهی گونه هایم گود
مزه از دست داده
چشیده خاص و عام بیایم پیشت
بگویم
اینک شده ام مردی قابل اعتماد؟
و
سيگاری که می سوزد
نه انکار می کند، نه دست مرا می گيرد
سکوت را به گوش زنی می خوانم
که شعرهای ذوقافيه ی عربی می گويد
اما چيزی از حرف های من نمی فهمد
زير سيگاری بر می گردد روی فرش
سوءظنی روی گل بوته های لاکی
دروغی مکشوف کنار لچک
عشقه ای که دور ترنج پيچيده بود پاک سوخت
يادگاری از اين شب خراب
برای خراب کردن باقی شب ها
کلاغ ها دروغ نمی گويند
تو را با کسی ديده اند که شبيه من نبود
و زن شعرهايش را دوباره می خواند
با سوزنی که روی دروغ هاش گير کرده بود
يکی می خواهد اقرار کند، نصفه خاموش می کنی
يکی خاکسترش را با انگشت پخش می کنی
يکی هر چه کبريت می کشی روشن نمی شود
و شب تمام می شود
وقتی چراغ را خاموش می کنی
و شب فراموش می شود
وقتی پيراهنت را می کنی
و امشب اصلا چيزی نبوده
جز عشقه ای سوخته دور ترنج
که دليلش فراموش می شود
"طلوعی"
با یادت سرمستم ای نگاه آسمانی
یادم کن تا هستم ای امید زندگانی
تا به هر ترانه
می کشد زبانه
شور عاشقانه من
حال دل می گویم با زبان بی زبانی
هر لبخندت
با من گوید
دل مده به دست غم در این عالم
بنشین با عشق
تا گل روید
زین شب خزانی
تا که از نگاه تو نور شادی می بارد
دل ز مهربانیت شور و شادی ها دارد
با تو خزان من بهاران
با تو شبم ستاره باران از نورافشانی
چه بخواهی چه نخواهی
دل عاشق ره تو پوید به هر نشانی
دل و جان سرمست از شوق نگاه تو
همه جا حیرانم دیده به راه تو
که بدین روح افزایی زیبایی رویایی چون بهشت جاودانی
چه شود گر بازآیی چون نفس باد سحر
می رسدم جان دگر
دیده کشد سوی تو پر
همسفرم شو که می توانی
پر و بالم را با دیدارت کی بگشایی؟
تب و تابم را با لبخندت کی بنشانی؟
فرشته های شب قدر ! با شما قهرم !
تلافی همه ی غصه های امسالم
تلافی همه ی آنچه که نوشتید و ...
نوشته اند به پرونده های اعمالم ...
فرشته های شب قدر ! حالتان خوب است !؟
هزار شکر که خوبید دختران بهشت
اگر که حال من بی خیال می پرسید
هنوز مثل شب قدر سرد و بی حالم
فرشته های شب قدر ! یک جهان ممنون
از اینکه عمره نوشتید در صحیفه ی من
از این که برکت سرشار با نگاه شما
چو چشمه موج گرفته ست در دل مالم
فرشته های شب قدر ! خنده تان نگرفت !؟
ز خنگ بازی و بی عقلی همیشه ی من
قرار بود که قرآن بیاوریم اما ....
کتاب دیگری انگار بود دنبالم
فرشته های شب قدر ! صفحه ی پنجاه !
ز دام زلف تو دل مبتلای خویشتن است ...
بسوخت حافظ و در شرط عشق بازی او ...
شمیم حس غریبی رسید از فالم
فرشته های شب قدر ! سال سختی بود
نگفتنی ست ولی از خدا که پنهان نیست
فقط خداست که از دوردست می فهمد
مرا که با همه ی بغض ها نمی نالم ...
فرشته های شب قدر ! یادتان مانده !؟
شبی که روضه ی عباس خواند حاجی ما !؟
شبی که گفت گمانم که ظهر عاشورا ...
صدای فاطمه پیچیده بود در عالم ...
فرشته های شب قدر ! عشق خطی چند !؟
دو خط سبز در آن صفحه ها زیاد کنید
دو نیم خط به هم سرخ هم شده کافی ست
به جای خط خطی عشق غرق اشکالم
فرشته های شب قدر ! بعد از این پایان !
هنوز پایه ی گرمی و آشتی هستید !؟
من و گلایه !؟ چه حرفی ست ! بی خیال شوید
آهان ! نگاه ! ببینید ! بعد از این .... لالم ....
اشکهایم بر گونه هایم سرازیر می شوند...
نه اشک غم ،
نه اشک تنهایی،
نه اشک حسرت دنیا....
که اشک شوق لمس تو ،
در ضربان قلب بی قرارم...
به هر سو که می نگرم،
جز تویی نمی بینم...
از چه رو مردمان،
تورا تنها در اسمان ها می جویند؟
تو واضحی...
جاری در همه چیز و همه جا....
بی مکان و بی زمان....
در هر مکان و در هر زمان...
و لایزال...
ترادر شاخه های به نیایش بلند درختان ...
در رقص برگ صد رنگ پاییز می بینم ...
من ترا به فصول،
به برف...
به بارش نرم باران ریز ریز می بینم ...
ترا به کوه، به غلتش سنگی به سیل...
در ضربان لرزه های زمین می بینم...
من ترا به پیچش گردبادی دور...
به رگه های یشم و نگین می بینم...
ترا به گریه، لحظه میلادیک نوزاد...
به چشمه ی جوشنده، بدریا می بینم...
من ترا به کوه وکمر،به ماه وقمر...
به یک دل گم کرده راه،بصحرا می بینم...
ترا بگنبد طلای حرم...
به اذان موذن بوقت سحر می بینم...
من ترا به سکوت نیمه شبان...
به بیابان، به وقت سفر می بینم...
ترا به نوای حزین ساز و دلی سوزان...
ز همسایه دلشکسته ام بشب می بینم...
من ترا به گرمی لبخند و نگاه...
به جان سوخته ای ز تب می بینم...
ترا در افلاک، بروشنایی خورشید...
در سیاه و سپید کهکشان می بینم...
من ترا در ورای هر نگاه مهربان...
(در پس هر پرده،عیان می بینم...)
شب که مي رسد به خودم وعده مي دهم
که فردا صبح حتما به تو خواهم گفت
صبح که فرا مي رسد و نمي توانم بگويم
رسيدن شب را بهانه ميکنم
و باز شب مي رسد و صبحي ديگر
و من هيچ وقت نمي توانم حقيقت را به تو بگويم
بگذار ميان شب و روز باقي بماند که
چه قدر
دوست دارم......
پنج وارونه چه معنا دارد ؟!
خواهر کوچکم از من پرسيد
من به او خنديدم
کمي آزرده و حيرت زده گفت
روي ديوار و درختان ديدم
باز هم خنديدم
گفت ديروز خودم ديدم
مهران پسر همسايه
پنج وارونه به مينو ميداد
آنقَدَر خنده برم داشت که طفلک ترسيد
بغلش کردم و بوسيدم و با خود گفتم
بعدها وقتي غم
سقف کوتاه دلت را خم کرد
بي گمان مي فهمي
- پنج وارونه چه معنا دارد
من که یک روز
بعد یک عمر در خود نهفتن
پانهادم به مهمانی باغ
طیف رنگین کمان در نگاهم
سبز ، آبی ، کبود ، ارغوانی
نبض گلبرگ هایم پر از جاری عشق
- هم زمینی و هم آسمانی -
پرکشیدم به سمت شکفتن ،
من که یک عمر
همنفس با نسیم و نیایش
کارم این بود :
گل گفتن و گل شنفتن ،
حال در این خزانسالی خشک
-موسم سرد در خویش خفتن -
هیچ میدانی ای دوست
دفتر خاطراتم پر از چیست ؟
شعرهایی برای نخواندن
حرفهایی برای نگفتن!
چه میشد گر دل آشفته ی من به شهر چشم تو عادت نمیکرد
پرستوی نگاهت ناگهان پر، دل آشفته ام هجرت نمیکرد
چه میشد اولین روز جدایی برایم تا قیامت شب نمیشد
وجود پاک و سرشار از امیدت گرفتار سکوت شب نمیشد
چه میشد میتوانستم برایت غرل هایی بگویم عاشقانه
و یا در آخرین مصراع شعرم بگیرم از وجودت یک نشانه
چه میشد زیر باران نگاهت، گل نیلوفری را دیده بودم
و یا از باغ همیسایه شبانه، گل مریم برایت چیده بودم
چه میشد زیر سقف نیلی شب کنارم عاشقانه می نشستی
نمی گفتی مسافر هستی امشب، تو بغض خسته ام را میشکستی
وقتي بازگردي
جاي خالي خود را خواهي ديد....
همهي راه ها ادامه خواهند يافت
در جهات گوناگون
و تنها راه تو بسته خواهد بود!
كلام سلام و آشنايي تو
مبهوت و محزون
ناآشنا به گوش خواهد رسيد
شرمسار گام به اندرون مينهي
و چنان به اطراف مي نگري
كه گويي به خانه اي فراموش شده، در خواب ديده.
و انگشتانت لمس خواهند كرد
جاي خاليات را
در كتابها و اشياء جا به جا شده
و تو در خواهي يافت كه
همه چيز دگرگون شده است.
نه تنها در خانهات كه در سراسر دنيا
ساده و كاملا طبيعي
پر خواهند كرد آنها
جايي را كه تو اشغال مي كردي!
گاهي كه دلمبه اندازهء تمام غروبها مي گيرد
چشمهايم را فراموش مي كنم
اما دريغ كه گريهء دستانم نيز مرا به تو نمي رساند
من از تراكم سياه ابرها مي ترسم و هيچ كس
مهربانتر از گنجشكهاي كوچك كوچه هاي كودكي ام نيست
و كسي دلهره هاي بزرگ قلب كوچكم را نمي شناسد
و يا كابوسهاي شبانه ام را نمي داند
با اين همه ، نازنين ، اين تمام واقعه نيست
از دل هر كوه كوره راهي مي گذرد
و هر اقيانوس به ساحلي مي رسد
و شبي نيست كه طلوع سپيده اي در پايانش نباشد
از چهل فصل دست كم يكي كه بهار است
من هنوز ترا دارم .
جدایی همیشه سخت است
همیشه طاقت فرساست
همین است که بهتر است هرگز نگویی
که می خواهی بروی و برنگردی
بهتر است بگذاری همه خیال کنند
که هرلحظه بازخواهی گشت
حیرت انگیز است که افکار چه ها که می توانند بکنند!
اعتراف کردنش احمقانه است اما:
امید همیشه معجزه می کند
حتی اگر بیهوده باشد!
منتظرت نمی ایستم
از ایستادن در سکو و انتظار آمدن قطار را کشیدن متنفرم
همیشه دیر می آیم
تا زمانی که قطار رسیده باشد
تو پیاده شده باشی
چشمانت میان جمعیت سرگردان دنبال من بگردد
و زمانی که مایوس از نیامدنم به راه افتادی
در میانه مسیر به هم بخوریم!
و انگار نه انگار که منتظر همدیگر بوده ایم
از دیدن هم تعجب بکنیم!!
فوق العاده است .نقل قول:
نقل قول:
منم این:
+نقل قول:
:31:
آخرش خنده ام گرفت! باحال بود ....
مرسی:20:
خیلی مرسی!نقل قول:
:31:نقل قول:
از دست تو! :31:
مرسی دوست جون جون!
در دل من همه چیز غروب کرده است
نگران نیستی؟
در دل من جای خالی ها زیاد شده اند
نمی ترسی؟
در دل من تنهایی ها همه بی تو پر می شوند
حسرت نمی خوری آیا؟
در دل من خستگی ها به چشم حقارت تو را می نگرند
پایانت را ستاره های ناپیدای درونم
پیش بینی کرده اند
سقوط کرده ای تو از آن تخت پادشاهی باشکوهت!
من حتی دیگر غمگین هم نمی شوم بی تو
فکرش را کرده بودی هرگز؟
زندگی چه غیر قابل پیش بینی است!
هر روز بیشتر باورم می شود
که در آنچه بیشتر از همه به اسم حقیقت باورش داری
بیش از همه چیز امکان اشتباه هست!
(البته من شنیدم شاعرش لاادری بوده (ناشناس) )
افتاد مرا شبی گذاری
از بخت رمیده بر مزاری
در آن شب قیرگون نهادم
پا بر سر قبر گلعذاری
بر خاست ز قبر او صدائی
سوزنده صدای آشنائی
کای زنده پر غرور سر مست
امشب تو به مرده ای نظر کن
گر حال دل شکسته دانی
شادان دل این شکسته پر کن
زین فاجعه ای که میدهم شرح
برخیز و جهانیان خبر کن
من در همه عمر خود سراسر
بشنیده ام این سخن مکرر
"گویند مرا چو زاد مادر
پستان بدهن گرفتن آموخت"
*******
چون در دل شب به رسم موعود
از شوی خود استمالتی داشت
وز گریه من در آن دل شب
ناچار به دل ملالتی داشت
وانگاه که من به خواب بودم
در بستر خویش حالتی داشت
تا از پی کامیابی خویش
خاموش کند شراره من
" شبها بر گاهواره من
بیدار نشست و خفتن آموخت"
*******
گویندکه مادران بلاشک
دارند ز دختران نشانی
شکر دهنان خوب صورت
زایند گل شکر دهانی
او نیز برای اینکه گوید
در عهد شباب و نوجوانی
جانبخش بسان دخترم بود
دندان و دهان و غبغب من
"لبخند نهاد بر لب من
بر غنچه گل شکفتن آموخت"
*******
هر دخت به پیش چشم مادر
آئینه نوجوانی اوست
لبخند دهان شکرینش
آیات شکر دهانی اوست
گر پیر شود غمی نباشد
چون دختر او نشانی اوست
چون خواست نمونه جوانی
آسان بتواند هر کجا برد
"دستم بگرفت و پا به پا برد
تا شیوه راه رفتن آموخت"
*******
این رسم قدیم مادران است
کز طفل بدل امید دارند
کانروز که از گذشت ایام
گیسوی سیه سپید دارند
از وی بخورند نان و آبی
حقا که دلی پلید دارند
چون دید به جرم بی زبانی
هرگز ندهند آب و نانم
" یک حرف و دو حرف بر زبانم
الفاذ نهاد و گفتن آموخت"
*******
این مادر پیر آخر کار
دانی که به دخت خود چه ها کرد؟
چون بیست رسید سال عمرم
بر من در رنج و غصه وا کرد
من دل به جوانکی نهادم
او نیز طمع به یار ما کرد
شد عاشق روی شوهر من
با موی سپید مادر من
*******
این مادر پیر واژگون بخت
چون مانع عشق خویش دیدم
یکشب که به ناز خفته بودم
ناگاه به خاک و خون کشیدم
در موسم نوجوانی ای دوست
ناکام به خاک و خون کشیدم
اکنون که به خاک خفته ام من
یک غنچه ناشکفته ام من
ای دوست به گلشن جوانی
آن طایر زار و بی پرم من
کز دست قضا و حکم تقدیر
قربانی"عشق مادرم " من
بشنو ز من این سخن تو ای دوست
گر مسلم و گر که کافرستم
"هر چند ز زندگان گسستم
من منکر عشق مادر هستم........"
شعر:احمد سروش
تایید نمیکنم که مال احمد سروش باشه یا کس دیگه.
____________
راستش این شعرو خیلی وقت پیش توی مجلسی شنیده بودم، سال 82 یا 83، روی نت نبود، جدیدا که سرچ کردم دیدم هست.
همونطور که مشخصه چندان از نظر اسلوب قوی نیست، در واقع شاعر معنا رو فدای قوانین نکرده، اما هنجار شکنی بسیار سنگینی داره.
گفتم شاید برای کسی جالب باشه ( گفته شده اشاره به حادثه ای واقعی داره).
سامی.:11:
شاید! باید!
به نظرم زندگی خوبی نداریم!
همیشه باید هر آنچه را
دیگران می خواهند بشنوند بگوییم!
همیشه باید هر آنچه را
دیگران در عرف خود می پذیرند انجام دهیم!
...
زندگی خوبی نیست!
سرشار از توقعات پنهان!
حتما باید پس از شنیدن:
" حالت چطوره؟"
بگویی:" خوبم!"
حتما باید در انتهای هر جمله"لبخند" بزنی!
حتما باید
با تمام گفتگو های روزمره - و گاه پوچ -
همراهی کنی!
آری حتما باید بت ساختگی ذهن اجتماع خویش بود
تا در باورشان نشست و درنگاهشان گنجید!
اگر در جوابِ: "حالت چطوره؟
" بگویی: " خوب نیستم!"
.. تو دیوانه ای غمگین هستی
که ارزش همراهی و همکلامی را نداری!
اگر "گریه" کنی!
بدتر ...
در این دنیا
"خودت"
خریدار نداری!
ظاهرت باید در نهایت زیبایی باشد...
هر روز مدتی را جلوی آینه سپری کنی...
گاهی مارک و مدل لباست
بسیار مهمتر از نفسی که می کشی باشد!...
تا به "چشم" بیایی ...
در دنیای ما کسی به "قلب" ما نمی نگرد!
شاید شبی ساعت ۹
" قلب" خویش را جلوی در بگذاریم!
شاید!
و یا باید؟!
بازم مجبورم بگم بدون تعارف ریباستنقل قول:
این نظر لطف شماست دوست عزیزنقل قول:
خیلی زیباستنقل قول:
خیلی دوست دارم بدونم سنتون چقدره آخه شعراتون انگار مال یه آدم سن و سال دار و دنیا دیدست
شما احیاناً فیلسوف نیستی؟ :31:
شعراتونو خیلی دوست دارم با اینکه اکثرشون با ناامیدی همراهه :40::40::40:
من؟
در رده سنی اکثریت کودکان پی سی قرار دارم!!! :31:
شماخیلی لطف داری
آدم سن و سال دار و دنیا دیده! :31:
غرغرو بگی بهتره!
ممنون!
آها من اومده بودم بگم که سوتفاهم شده !
wordist چند تا از شعرهای خودشو گذاشته توی این تاپیک برای همینم دیروز من فکر کردم شعری که گذاشته مال خودشه اما نبوده! پست 447 همین شعره بوده! به حافظه ناقص من ببخشین!
حالا این پست رو هم خواستین پاک کنین اجازه می دم!!! :31:
با این یه مورد موافقم منهای اون سه تا قلبشنقل قول:
شعراتونو خیلی دوست دارم با اینکه اکثرشون با ناامیدی همراهه [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
آنچنان عاشقانه
به تمام
خواهمت خواست
که قلمت سربه زیر شود
و انگشتهات
بر تن من بریزد
ذهن زیبای تو را.
سبز باشم يا سرخ
چه فرقی دارد؟
میجوشم و میبالم
برمیآيم
صدای تو
ناب میکند شراب را
مستی من
تمام نمیشود
بريز.
آماده ام تا به تردید
نفس بکشی
و من
بی بهانه به تنت
عشق ببافم.
میايستم کنار دريا
و طلوع تو را
انتظار میکشم
با موج بلند میخيزم
بيايی ابر میشوم
در آغوش تو
نيايی میريزم.
بگذار اینبار که دیدمت
کاری کنم تا ساعت ديواری
برگردد به روز تولد تو
و خدا
پشت دستهاش پنهان شود.
حواسم اصلاً به اسبها نبود
داشتم به چشمهای تو
نگاه میکردم
در خواب من
آنهمه اسب
آمدند و رفتند و سکوت شد.
حواسم اصلاً به چشمهای تو نبود
داشتم به نفسهات
گوش میدادم
در بيداری
تو را خواب میديدم
حواسم اصلاً به خودم نبود.
عباس معروفی
هر چند دل از دست نگاهت گله کم داشت
عاشق شدنت یک دل پُر حوصله کم داشت
شش مرحله طی کرد ، دلم از نفس افتاد
تا مرز رسیدن به تو یک مرحله کم داشت
در غیبت روی تو چه مشکل سپری شد
این فصل بهاری که گل و چلچله کم داشت
آبادی تو یک غزل نادره می خواست
ویرانی من تهمت یک زلزله کم داشت
می گفت شبی شاعر دلگیر جنوبی
آوای دل انگیز تو را ، اسکله کم داشت
این عابر لب تشنه چنین ساده نمی مرد
تا چشمه ی چشمانت اگر فاصله کم داشت .
خیابان
امتحان ساده ایست
که همه از آن
رد می شویم .
نگار حسینی
چه اسفندها ... آه !
چه اسفندها دود کردیم!
برای تو ای روز اردیبهشتی
که گفتند این روزها می رسی
از همین راه!