- 
	
	
	
	
		غزل ۱۶۳
 
 گل بی رخ يار خوش نباشد
 بی باده بهار خوش نباشد
 
 طرف چمن و طواف بستان
 بی لاله عذار خوش نباشد
 
 رقصيدن سرو و حالت گل
 بی صوت هزار خوش نباشد
 
 با يار شکرلب گل اندام
 بی بوس و کنار خوش نباشد
 
 هر نقش که دست عقل بندد
 جز نقش نگار خوش نباشد
 
 جان نقد محقر است حافظ
 از بهر نثار خوش نباشد
 
 
 
- 
	
	
	
	
		غزل ۱۶۴
 
 نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد
 عالم پير دگرباره جوان خواهد شد
 
 ارغوان جام عقيقی به سمن خواهد داد
 چشم نرگس به شقايق نگران خواهد شد
 
 اين تطاول که کشيد از غم هجران بلبل
 تا سراپرده گل نعره زنان خواهد شد
 
 گر ز مسجد به خرابات شدم خرده مگير
 مجلس وعظ دراز است و زمان خواهد شد
 
 ای دل ار عشرت امروز به فردا فکنی
 مايه نقد بقا را که ضمان خواهد شد
 
 ماه شعبان منه از دست قدح کاين خورشيد
 از نظر تا شب عيد رمضان خواهد شد
 
 گل عزيز است غنيمت شمريدش صحبت
 که به باغ آمد از اين راه و از آن خواهد شد
 
 مطربا مجلس انس است غزل خوان و سرود
 چند گويی که چنين رفت و چنان خواهد شد
 
 حافظ از بهر تو آمد سوی اقليم وجود
 قدمی نه به وداعش که روان خواهد شد
 
 
 
- 
	
	
	
	
		غزل ۱۶۵
 
 مرا مهر سيه چشمان ز سر بيرون نخواهد شد
 قضای آسمان است اين و ديگرگون نخواهد شد
 
 رقيب آزارها فرمود و جای آشتی نگذاشت
 مگر آه سحرخيزان سوی گردون نخواهد شد
 
 مرا روز ازل کاری بجز رندی نفرمودند
 هر آن قسمت که آن جا رفت از آن افزون نخواهد شد
 
 خدا را محتسب ما را به فرياد دف و نی بخش
 که ساز شرع از اين افسانه بیقانون نخواهد شد
 
 مجال من همين باشد که پنهان عشق او ورزم
 کنار و بوس و آغوشش چه گويم چون نخواهد شد
 
 شراب لعل و جای امن و يار مهربان ساقی
 دلا کی به شود کارت اگر اکنون نخواهد شد
 
 مشوی ای ديده نقش غم ز لوح سينه حافظ
 که زخم تيغ دلدار است و رنگ خون نخواهد شد
 
 
 
- 
	
	
	
	
		غزل ۱۶۶
 
 روز هجران و شب فرقت يار آخر شد
 زدم اين فال و گذشت اختر و کار آخر شد
 
 آن همه ناز و تنعم که خزان میفرمود
 عاقبت در قدم باد بهار آخر شد
 
 شکر ايزد که به اقبال کله گوشه گل
 نخوت باد دی و شوکت خار آخر شد
 
 صبح اميد که بد معتکف پرده غيب
 گو برون آی که کار شب تار آخر شد
 
 آن پريشانی شبهای دراز و غم دل
 همه در سايه گيسوی نگار آخر شد
 
 باورم نيست ز بدعهدی ايام هنوز
 قصه غصه که در دولت يار آخر شد
 
 ساقيا لطف نمودی قدحت پرمی باد
 که به تدبير تو تشويش خمار آخر شد
 
 در شمار ار چه نياورد کسی حافظ را
 شکر کان محنت بیحد و شمار آخر شد
 
 
- 
	
	
	
	
		غزل ۱۶۷
 
 ستارهای بدرخشيد و ماه مجلس شد
 دل رميده ما را رفيق و مونس شد
 
 نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت
 به غمزه مسله آموز صد مدرس شد
 
 به بوی او دل بيمار عاشقان چو صبا
 فدای عارض نسرين و چشم نرگس شد
 
 به صدر مصطبهام مینشاند اکنون دوست
 گدای شهر نگه کن که مير مجلس شد
 
 خيال آب خضر بست و جام اسکندر
 به جرعه نوشی سلطان ابوالفوارس شد
 
 طربسرای محبت کنون شود معمور
 که طاق ابروی يار منش مهندس شد
 
 لب از ترشح می پاک کن برای خدا
 که خاطرم به هزاران گنه موسوس شد
 
 کرشمه تو شرابی به عاشقان پيمود
 که علم بیخبر افتاد و عقل بیحس شد
 
 چو زر عزيز وجود است نظم من آری
 قبول دولتيان کيميای اين مس شد
 
 ز راه ميکده ياران عنان بگردانيد
 چرا که حافظ از اين راه رفت و مفلس شد
 
 
- 
	
	
	
	
		غزل ۱۶۸
 
 گداخت جان که شود کار دل تمام و نشد
 بسوختيم در اين آرزوی خام و نشد
 
 به لابه گفت شبی مير مجلس تو شوم
 شدم به رغبت خويشش کمين غلام و نشد
 
 پيام داد که خواهم نشست با رندان
 بشد به رندی و دردی کشيم نام و نشد
 
 رواست در بر اگر میطپد کبوتر دل
 که ديد در ره خود تاب و پيچ دام و نشد
 
 بدان هوس که به مستی ببوسم آن لب لعل
 چه خون که در دلم افتاد همچو جام و نشد
 
 به کوی عشق منه بیدليل راه قدم
 که من به خويش نمودم صد اهتمام و نشد
 
 فغان که در طلب گنج نامه مقصود
 شدم خراب جهانی ز غم تمام و نشد
 
 دريغ و درد که در جست و جوی گنج حضور
 بسی شدم به گدايی بر کرام و نشد
 
 هزار حيله برانگيخت حافظ از سر فکر
 در آن هوس که شود آن نگار رام و نشد
 
 
 
- 
	
	
	
	
		غزل ۱۶۹
 
 ياری اندر کس نمیبينيم ياران را چه شد
 دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد
 
 آب حيوان تيره گون شد خضر فرخ پی کجاست
 خون چکيد از شاخ گل باد بهاران را چه شد
 
 کس نمیگويد که ياری داشت حق دوستی
 حق شناسان را چه حال افتاد ياران را چه شد
 
 لعلی از کان مروت برنيامد سالهاست
 تابش خورشيد و سعی باد و باران را چه شد
 
 شهر ياران بود و خاک مهربانان اين ديار
 مهربانی کی سر آمد شهرياران را چه شد
 
 گوی توفيق و کرامت در ميان افکندهاند
 کس به ميدان در نمیآيد سواران را چه شد
 
 صد هزاران گل شکفت و بانگ مرغی برنخاست
 عندليبان را چه پيش آمد هزاران را چه شد
 
 زهره سازی خوش نمیسازد مگر عودش بسوخت
 کس ندارد ذوق مستی ميگساران را چه شد
 
 حافظ اسرار الهی کس نمیداند خموش
 از که میپرسی که دور روزگاران را چه شد
 
 
 
- 
	
	
	
	
		غزل ۱۷۰
 
 زاهد خلوت نشين دوش به ميخانه شد
 از سر پيمان برفت با سر پيمانه شد
 
 صوفی مجلس که دی جام و قدح میشکست
 باز به يک جرعه می عاقل و فرزانه شد
 
 شاهد عهد شباب آمده بودش به خواب
 باز به پيرانه سر عاشق و ديوانه شد
 
 مغبچهای میگذشت راه زن دين و دل
 در پی آن آشنا از همه بيگانه شد
 
 آتش رخسار گل خرمن بلبل بسوخت
 چهره خندان شمع آفت پروانه شد
 
 گريه شام و سحر شکر که ضايع نگشت
 قطره باران ما گوهر يک دانه شد
 
 نرگس ساقی بخواند آيت افسونگری
 حلقه اوراد ما مجلس افسانه شد
 
 منزل حافظ کنون بارگه پادشاست
 دل بر دلدار رفت جان بر جانانه شد
 
 
 
- 
	
	
	
	
		غزل ۱۷۱
 
 دوش از جناب آصف پيک بشارت آمد
 کز حضرت سليمان عشرت اشارت آمد
 
 خاک وجود ما را از آب ديده گل کن
 ويرانسرای دل را گاه عمارت آمد
 
 اين شرح بینهايت کز زلف يار گفتند
 حرفيست از هزاران کاندر عبارت آمد
 
 عيبم بپوش زنهار ای خرقه می آلود
 کان پاک پاکدامن بهر زيارت آمد
 
 امروز جای هر کس پيدا شود ز خوبان
 کان ماه مجلس افروز اندر صدارت آمد
 
 بر تخت جم که تاجش معراج آسمان است
 همت نگر که موری با آن حقارت آمد
 
 از چشم شوخش ای دل ايمان خود نگه دار
 کان جادوی کمانکش بر عزم غارت آمد
 
 آلودهای تو حافظ فيضی ز شاه درخواه
 کان عنصر سماحت بهر طهارت آمد
 
 درياست مجلس او درياب وقت و در ياب
 هان ای زيان رسيده وقت تجارت آمد
 
 
- 
	
	
	
	
		غزل ۱۷۲
 
 عشق تو نهال حيرت آمد
 وصل تو کمال حيرت آمد
 
 بس غرقه حال وصل کخر
 هم بر سر حال حيرت آمد
 
 يک دل بنما که در ره او
 بر چهره نه خال حيرت آمد
 
 نه وصل بماند و نه واصل
 آن جا که خيال حيرت آمد
 
 از هر طرفی که گوش کردم
 آواز سال حيرت آمد
 
 شد منهزم از کمال عزت
 آن را که جلال حيرت آمد
 
 سر تا قدم وجود حافظ
 در عشق نهال حيرت آمد