آنان ابلهانه و عرق ریزان چون حیوان از کوه بالا میروند ، زیرا فراموش کرده اند به آنها بگویند در راه منظره ی زیبایی هم هست
نیچه
Printable View
آنان ابلهانه و عرق ریزان چون حیوان از کوه بالا میروند ، زیرا فراموش کرده اند به آنها بگویند در راه منظره ی زیبایی هم هست
نیچه
شهريار کوچولو کوير را از پاشنه درکرد و جز يک گل به هيچی برنخورد: يک گل سه گلبرگه. يک گلِ ناچيز.
شهريار کوچولو گفت: - سلام.
گل گفت: - سلام.
شهريار کوچولو با ادب پرسيد: - آدمها کجاند؟
گل روزی روزگاری عبور کاروانی را ديدهبود. اين بود که گفت: - آدمها؟ گمان کنم ازشان شش هفت تايی باشد. سالها پيش ديدمشان. منتها خدا میداند کجا میشود پيداشان کرد. باد اينور و آنور میبَرَدشان؛ نه اين که ريشه ندارند؟ بیريشگی هم حسابی اسباب دردسرشان شده.
شهريار کوچولو گفت: -خداحافظ.
گل گفت: -خداحافظ.
منیژه با گریه به سر چاه رسید.
سرش را تا ناف توی تاریکی چاه کرد و خسته فریاد زد: بیییژن! بیییژن!
و دلو را به درون چاه انداخت!
دلو ِ سنگین که به روشنایی دهانه چاه رسید، منیژه ذوق زده فریاد زد: یووووووسف!
بیژن ماه ها در چاه منتظر بود و منیژه و زلیخا با هم کنار آمده بودند!
لبانش میلرزید.
جمع شده بودند لبانش؛ غنچه.
چون آدم شوخی بود فکر کردی میخواهد سوت بزند.
لبانش غنچه شده بودند و میلرزیدند و تو فکر میکردی میخواهد سوت بزند و
او میخواست بگوید: دوستت دارم
خاک مادر
پدر گفت: مادرت به آسمان ها رفته. عمه گفت: مادرت به يك سفر دور و دراز رفته. خاله گفت: مادرت آن ستاره ي پرنور كنار ماه است. دختر بچه اما گفت: مادرم زير خاك رفته است.
عمه گفت: آفرين، چه بچه ي واقع بيني، چه قدر سريع با مسئله كنار آمد. دختر بچه از فرداي دفن مادرش، هر روز پدرش را وادار مي كرد او را سر قبر مادرش ببرد. آن جا ابتدا خاك گور مادر را صاف مي كرد، بعد آن را آب پاشي مي كرد و كمي با مادرش حرف مي زد.
هفته ي سوم، وقتي آب را روي قبر مادرش مي ريخت، به پدرش گفت: پس چرا مادرم سبز نمي شود.
نترسید با اینکه برق چاقو به چشمش خورد، نترسید و از جایش تکان نخورد.
چون به پیرمرد اعتماد داشت.
پیرمرد به دست جلو رفت و چند لحظه بعد چاقو که با ولع تمام رگهایی را برید.
شب که خواستگارها داشتند میرفتند چقدر از دستپخت عروس خانم تعریف میکردند و برادر کوچک عروس مرغش را میخواست.
برگرفته از کتاب: « شما عظیم تر از آنی هستید که می اندیشید " مسعود لعلیروزی مرد جوانی نزد شری راماکریشنا رفت و گفت : " می خواهم خدا را همین الان ببینم " کریشنا گفت: " قبل از آنکه خدا را ببینی باید به رودخانه گنگ بروی و خود را شستشو بدهی " . او آن مرد را به کنار رود گنگ برد و گفت :" بسیار خوب حالا برو توی آب " .هنگامی که جوان در آب فرو رفت ، کریشنا او را به زیر آب نگه داشت .عکس العمل فوری آن مرد این بود که برای بدست آوردن هوا مبارزه کند.وقتی کریشنا متوجه شد که آن شخص بیشتر از آن نمی تواند در زیر آب بماند به او اجازه داد از آب خارج شود.در حالیکه آن مرد جوان در کنار رودخانه بریده بریده نفس می کشید ، شری کریشنا از او پرسید : " وقتی در زیر آب بودی به چه فکر می کردی؟ آیا به فکر پول ، زن ، یا بچه یا اسم و مقام و حرفه خود بودی؟!مرد جوان : نه به یگانه چیزی که فکر می کردم هوا بود.کریشنا : درست است ، حالا هر وقت قادر بودی به خدا هم به همان طریق فکر کنی فوری او را خواهی دید!
خیلی دوست داشت بنویسد.
عاشق نوشتن بود. اصلا برای همین خلق شده بود.
وقتی که عاشقانه مینوشت به خصوص وقتی به تعریف از چشم و لب و قد و قامت یار که میرسید، از جانش مایه میگذاشت وتلاش میکرد تمام آنچه در درون دارد بیرون بریزد.
و یک روز به خاطر همین کار سر از سطل آشغال درآورد...
هیچ کس از خودکاری که جوهرش پس بدهد خوشش نمیآید!!!!!!!!!!!
من واو بی تو
ــــــــــــــــــــــ
دیگه باورم شد که من چقدر ساده لو ح بودم که تو کویری که همشه رهگذرا میان نگاهی میکنند وقتی شون روهدر میدن ومیروند من از روی حماقتم تخم زیباترین گل سرخ دنیا رو کاشتم وچقدر احمق بودم با این همه طوفان که زندگیم رو در معرض تهاجم قرار داده بود بازم اینجابودم و چه وقت هایی رو هدر دادم چه شبهایی رو تاصبح بیدار ماندم چه رازهایی را در گوش باد زمزمه کردم افسوس که من چه ساده لوح هستم وتو ای کویر بی انتها نارفق ترینی وبی مرامترین .
ولی باتمام این ها ازت ممنونم برای اینکه اونی رو که سالها کنارم بود و من نمدیدمش رو تو واسم معنی کردی حالال من و او ما هستیم بسیا رخوش واین رو هردومون باهم داریم واسط مینویسیم ممنونتون هستیم ولی دیگه هیچوقت نمی خواهیم دیگر تو میان ماباشی باشی!