همهی ما زخمهایی داریم
روی بازو یا ساق پا
زخمهایی قدیمی
که داستان دارند
که میشود
با آنها
ما را شناسایی کرد
زخمهایی بر پیشانی
یا
بر قلبهایمان
Printable View
همهی ما زخمهایی داریم
روی بازو یا ساق پا
زخمهایی قدیمی
که داستان دارند
که میشود
با آنها
ما را شناسایی کرد
زخمهایی بر پیشانی
یا
بر قلبهایمان
سرانجام
آخرین نامهام را پاسخ داد
نوشته بودم
عاشق پستچی شدهام
نمیدانستم
آخرین بارست
نقرهایی موهایت را کوتاه میکنم
کاش دیوانهوار آنها را
میبوسیدم و میبوسیدم و میبوسیدم
نمیدانستم
آخرین بارست
تن روشنت را میشویم
دستها و کمر و پهلوی خستهات را
کاش آنها را
بیشتر و بیشتر و بیشتر
نوازش میکردم
سرمیگذاشتم بر شانهی دردناکت
سلسلهی رنجهایم
سرمیگذاشتم بر تاریخ راستین زندگیام
بر سینهات
من نام ندارم
بیخانمان شدهام
کج و مج راه میروم در کوچهی فراش باشی
در خیابانهایی که تو نام قدیمشان را میدانستی
ماجرای زن صیغهای ناصرالدین شاه
داستان شمسی و طوبا و قمر خانوم
قصهی عنتریهای سرگردان تهران را
تو میدانستی
تو برایم گفته بودی
دیروز
مادر زنگ زد این جا
بغض داشت
گفت
گندمت را بگذار سبز شود
یادت نرود
دارد بهار میآید
مادربزرگ رفته
او دیگر زنگ نخواهد زد
نکند اشک بریزی نازنینم...
گر دلت باز گرفت...
چند کلامی بنویس...
بده آن قاصدک خاطره ها٬تا فراسوی افق ها ببرد...
و اندکی صبر نمای...
تا بگویم با تو...
بله٬ای جان و دلم...
آنکه از راهی دور
می زند بوسه به لبهای تو...
منم
:40::40::40::40::40:
چه کسی می داند
که چه دشوار شبی است
شب تنهایی من
شب تنها ماندن
شب تنها خواندن
و چه دشوار شبی است
و چه دشوار شبی است
شب تنها رفتن
شب تنها رفتن...
:40::40::40::40::40:
عجب شعریه این!
فردا میرم دیوان فریدون مشیری رو میخرم! من که واقعا لذت بردم:
چرا از مرگ می ترسید
چرزا زین خواب جان آرام شیرین روی گردانید
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه می دانید
مپندارید بوم نا امیدی باز
به بام خاطر من می کند پرواز
مپندارید جام جانم از اندوه لبریز است
مگویید این سخن تلخ و غم انگیز است
مگر می این چراغ بزم جان مستی نمی آرد
مگر افیون افسونکار
نهال بیخودی را در زمین جان نمی کارد
مگر این می پرستی ها و مستی ها
برای یک نفس آسودگی از رنج هستی نیست
مگر دنبال آرامش نمی گردید
چرا از مرگ می ترسید
کجا آرامشی از مرگ خوشتر کس تواند دید
می و افیون فریبی تیزبال و تند پروازند
اگر درمان اندوهند
خماری جانگزا دارند
نمی بخشند جان خسته را آرامش جاوید
خوش آن مستی که هوشیاری نمی بیند
چرا از مرگ می ترسید
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه می دانید
بهشت جاودان آن جاست
جهان آنجا و جان آنجاست
گران خواب ابد در بستر گلوی مرگ مهربان آنجاست
سکوت جاودانی پاسدار شهر خاموشی است
همه ذرات هستی محو در رویای بی رنگ فراموشی است
نه فریادی نه آهنگی نه آوایی
نه دیروزی نه امروزی نه فردایی
جهان آرام و جان آرام
زمان در خواب بی فرجام
خوش آن خوابی که بیداری نمی بیند
سر از بالین اندوه گران خویش بردارید
در این دوران که آزادگی نام و نشانی نیست
در این دوران که هر جا هر که را زر در ترازو زور در بازوست
جهان را دست این نامردم صدرنگ بسپارید
که کام از یکدیگر گیرند و خون یکدیگر ریزند
درین غوغا فرومانند و غوغا ها برانگیزند
سر از بالین اندوه گران خویش بردارید
همه بر آستان مرگ راحت سر فرود آرید
چرا آغوش گرم مرگ را فاسانه می دانید
چرا زین خواب جان آرام شیرین روی گردانید
چرا از مرگ می ترسید
Oops . واقعا زیبا بود ...نقل قول:
من که می دانم میمیرم ... پس چرا عاشق نباشم ..
واقعا زیباست مثل شمع سوختن و فقط به یک جرعه آب دل باختن ...
گفتي ساده از كنار گلهاي پاييزي نگذرم
خواستي باور كنم كه همه بوي بهار مي دهند .
گفتي سكوت حرمان لحظه هاست اما تو در پي هياهويي شيرين باش
خواستي از دل نامهرباني هاي طبيعت مشوقي يابم تا قافيه اي براي شعر هستيمان باشد .
گفتي تنهايي اويزي نيست كه نقش بند دل مردمان باشد، تنهايي بتي است
خواستي من و تو با هم بشكنيمش ....
اكنون من در جاده هاي پنهان اشكارا به دنبال تو گام بر مي دارم
اما حتي سايه خيال تو همراهيم نمي كند ، چرا ؟
انچه شكستيم چه بود ؟
شعري كه سروديم چه شد ؟
من خدایم را پشت دیوارهای بلند حاشا
با یک ضربه داس
کشتم!
دستم را مفشار
دست های من آلوده ست
به نفس های عمیق هوسم
و به خدایی که همین جا کشتم
من تو را نیز یک روز
در شک
خواهم کشت
و برایت
گریه ها خواهم کرد