من آخرش را خوندم،چيزي نفهميدم.اجاز هست اولش را هم بخوانم؟
راستي تصوير مناسب با نوشته هات نداري؟
Printable View
من آخرش را خوندم،چيزي نفهميدم.اجاز هست اولش را هم بخوانم؟
راستي تصوير مناسب با نوشته هات نداري؟
دستت درد نکنه ما منتظره سومیش هستیم
واقعا که داستان داره جالب می شه
لطف کن تا من نرفتم مسافرت بقیش رو زود بزار
من منظورت رو نفهمیدم تصویر مناسب کتابم بذارم؟البته طرح روی جلد کار کردم می ذارم اما اگه تو چیز دیگه ای رو می گی جدا...در ضمن اگه بخونی خیلی خوشحال می شم...نقل قول:
خوب اگر قرار باشه منتظر نظر آقا پدرام باشیم فکر کنم حالا حالا ها الاف هستیم
جون من بقیش رو بزار دیگه
دوستان شرمنده دیروز کامپیوترم قاط زد هر کاری کردم نتونستم صفحه رو سیو کنم حالا بفرمایید ادامه...
هیچوقت استیـو شاون را تا این حدگرفـته و ساکت و غمگیـن ندیده بود.در طـول آن سه روز اصـلاً لب
نگشوده بود بطوری که وقـتی برای دادن سفارشها می آمد لیسـت را بر روی میز می گذاشت سینی اش را
پر می کرد و بدون هیچ حرفی به سالن برمی گشت.نگاهش هم فرار می کرد.نه نوری در چشمانش داشت
نـه شوری,انگارکه مرده ی متحرک بود,خشک و بی جواب!استیو شدیـداً نگـرانش شده بود اما فرصت و
جرات پرسیدن نداشت.سایمن هـم از نگاهـهای پر سوز او متوجه شدت ناراحتی اش شده بود.به هیـچکس
نگاه نمیـکرد الا او!با هر ورود به سالن و خروج با هر حرکت سر در هر تماس چشمی,شجاعانه وگستاخانه
و ممتد تاآن حدکه سایمن شرم می کرد و سر برمی گرداند.کریس هم متوجه شده بود.او حالا دوشادوش
شاون کار می کرد و در هر نگاه و رودررویی اتفاقی می دیدکه حواس شاون تماماً بر سایمن است و حس
می کرد حقیقت برای او فاش شده است و این غـیر از همان دردآشنای حسادت,درد نگرانی را هم اضافـه
کرده بود...
عصر سومین روز دختر زیبایی که کت دامن سفید وگرانبهایی بتن داشت به غـذاخوری آمد و در جایی
دورتر از بقیه ی میزها نشست و به شاون سوپ سفارش داد اما وقتی کریس برای دادن سفارش او به میزش
نزدیک شدآه از نهاد دخترک برآمد:(خدای من...کریس؟!این تویی؟)
نگاه متعـجب کریس بر چهـره ی دخترک چرخـید و قـفـل شد.دخـترک از شدت هیجان از جا بلند شد :
(اینهمه مدت تو اینجا بودی و...وکار می کنی؟!)
سایمن هم با نگرانی به سوی آندو نگاه کرد.کریس خود راکنترل کرد و خونـسردانه پرسید:(به چیز دیگـه
ای احتیاج ندارید؟)
دخـترک کم مانـده بود از شدت شـوق به گـریه بـیفتد:(می دونی ما چقدر دنبالت گشتیم؟فکر می کردیم
اتفاقی برات افتاده!)
کریس انگـارکر شده بود.برگـشت و به سوی آشپـزخـانه راه افـتاد اما دخـترک وحشـیانه دنبالـش دوید و
نرسیده به آشپزخانه خود را جلویش انداخت.کریس بناچار ایستاد:(چی می خواهید خانم؟)
شاون و استیو هم باکنجکاوی به در نزدیک شدند.هـیجان در چشمان دخترک می رقـصید:(لطفاً کریس...
باید باهات حرف بزنم...)
(من با شما حرفی ندارم...می شه از اینجا برید؟)
و او را دور زد تا واردآشپـزخانه بشـودکه شاون و استیـو را مقـابل خود دید.استیو خـجالت کشید و عـقب
دوید اما شاون پیش رفت:(مشکلی پیش اومده کریس؟)
کریس جـواب نداد.به تندی ازکنارش گذشت و واردآشپزخانه شد.دخترک آنچنان از یافته اش خوشحال
بودکه قصد کوتاه آمدن نداشت.با پررویی قدم پیش گذاشت اما شاون راه او را بست:(بفرمایید؟)
دخترک بناچار ایستاد:(می تونم باآقای گیلمور صحبت کنم؟)
شاون به کریس نگاه کرد وکریس بالاخره عصبانی شد:(ما تمام حرفهامو نو زدیم!)
پس کریس دخترک را می شناخت!شاون از سر راه کنار رفت اما دخترک وارد نشد:(برات پیغام دارم!)
کریس سینی اش را از ظروف کثیف خالی می کرد:(من کسی رو برای پیغام فرستادن ندارم!)
و به سویش رفت تا به سالن برگردد اما دخترک ملتمسانه گفت:(لطفاً کریس...فقط چند دقیقه!)
به محض بسته شدن در اتاقش گفت:(خوب...پیغامت رو بگو!)
دخترک تا وسط اتاق رفت و رو به پنجره ها ایستاد:(پس یک همچین جایی زندگی میکنی...وحشتناکه!)
کریس با تمسخرگفت:(نه به اندازه ی زندان!)
دخترک زمزمه کرد:(می دونم...)و به سویش برگشت:(از اون شب تا حالا دنبالت می گردم!)
کریس گفت:(پیغامت رو بگو!)
(هر شب خواب تو رو می دیدم!)
(پیغامت رو بگو!)
(دلم برات تنگ شده بود!)
کریس بدون هیچ تغییری در حالت نگاه و لحن تکرارکرد:(پیغامت رو بگو!)
دخترک چند ثانیه ساکت نگاهش کرد.چقدر هـیجان زده بود و چـقدر سوال داشت و او چـقدر جذاب و
خواستنی بود اما احساس می کرد سپری که اینبار مقـابل خودگـرفته غیر قابل نفوذتر است پس نا امید شد,
دست درکیفش کرد, یک دسته اسکناس بیرون کشید و به سوی اوگرفت:(بگیر!)
کریس با نفرت گفت:(من گدا نیستم!)
(آقای روان گیلمور فرستاده!)
(من مردی به این اسم نمی شناسم!)
(پدرت اینجاست کریس...پنج سال قبل همه چـیز شو فـروخت و اومد نوادا بدنبال تو و هـر هـفته به زندان
می اومد اما تو هر دفعه ردش می کردی!)
(انتظار داشتی بغلش می کردم و بخاطرکاری که کرده ازش تشکر می کردم؟)
(اون پشیمون شده بود...)
(دیر پشیمون شده بود!)
(و حالا حاضره جبران کنه!)
(چیزی برای جبران کردن نمونده!)
(اما دل اون خیلی برات تنگ شده!)
کـریس دیگر نتوانست ادامه بدهـد و دخـترک با امیدواری از سکوت او ادامه داد:(از روزی که از زنـدان
در اومدی داره دنبالت می گرده,از همه کمک گرفته و برای پیداکردنت کلی پول خرج کرده وآدم اجیر
کرده...)
کریس باز سخت شد:(که یکیشون هم تویی!)
(نه من خودم...)
کـریس از تـرس آنکه چیـزی راکه نمی خواهـد,بـشنود به سرعـت وسط حرفـش پرید:(پیغامت رو شنیدم
می تونی بری!)
و در راگشود.دخترک به تلخی خندید:(همین؟!)
کریس پشت به اوکرد.دخترک دستپاچه شد و با عجله گفت:(جوابت چیه؟)
(نه!)
(این انصاف نیست کریس!اون حاضره همه چـیزو فـدای تو بکنه...نصف شرکـتش رو به اسم توکرده و از
حالابه امید روزی که پیدات کنه برات خونه خریده...)
کریس از در خارج شد:(ترجیح می دم توی خیابون بخوابم تا توی خونه ای که اون برام خریده!)
و به سوی پله ها رفت.دخترک در پی اش داد زد:(لااقل اینو بگیر...این حق توست!)
اماکریس پای پله ها غیب شده بود...
***
سر میـز شام بودندکه تلفن زنگ زد.خواهر استیو بود.خبرهای بدی در مورد بیماری مادرشان داشت و از
او می خواست هر چه سریعتر پیششان برود اما استیو شرم می کرد از سایمن اجازه بخواهد بعد ازآن خوبی
بزرگی که سایمن در حقش کرده بود او نمی توانست انتـظار بیشتری داشته باشد اما سایمن که از بد حالی
او شک کرده بودکار او را راحت ترکرد و پرسید:(خواهرت چی می گفت؟)
استیو هل کرد:(هیچ...در مورد مادرم بود!)
(حالش چطوره؟)
استیـو جواب نداد چـون می دانست حـقیقت ممکن بود سایـمن را وادار به فـداکاری بکنـد اما سایمن که
ارزش عشق مادر را می دانست و نیاز استیو را درک می کردگفت:(چرا به دیدنش نمی ری؟)
استیو ناباورانه سر بلندکرد:(اتفاقاً خواهرم می گفت حالش بدتر شده و اگه...یعنی جداً می تونم برم؟)
سایمن خندید:(البته!)
اینبارکریس با تعجب به او نگاه کرد:(اما یا رستوران؟)
(موقـتاً چند روز تعطیل می کنیم...)و قبل ازآنکه کریس فرصت اعتراض کردن پیداکند اضافـه کرد:(همه
به استراحت کردن احتیاج داریم!)
کـریس دیگر بهانه ای برای مخـالفت کردن پیدا نکرد چـون در هـر صورت جایی برای خـواب و غـذایی
برای خـوردن داشت.استیـو از سکوت ممتد,قـبول شدن خـواسته اش را درک کرد و با خوشحالی گـفت:
(متشکرم سایمن,قول می دم تلافی کنم!)
سایمن خندید:(می تونی قبل از رفتن برای ما غذا درست کنی!)
***
ساعت دوازده و نیم بود.مثل هر شب اول پشت در اتاق استیو رفت و مدتی گوش ایستاد تا اینکه توانست
صدای کند و عمیق نفسهایش را تشخیص بدهد.می دانست بر اثرکارسنگینی که به عشق شاون,در اصل به
عـشق شورا قـبول کرده بودآنقـدر خـسته می شودکه نتـواند تا دیر وقـت بیدار بماند اما باز احتیاط لازم را
می کرد.از وقتی استیوآمده بود او مجبـور بود تا ساعـتها منتـظر خوابیدن و مطمعـن شدن از بیدار نـشدنش
بماند و این انتظارها او را بی قرارترکرده بود.دیگر فرار نمی کرد!قبول کرده بود سرزدنهای شبانه به سایمن او را به آرامش می رساند.در طول آن ماه عادت کرده بود این آرامش را از حـرکت ملایم سـینه و صدای
نرم نفـسهایش بدست بیاورد و این اگر چه کار شرم آوری بنظر می آمد اما سخت نبود!عجـولتر از آن بود
که بیـاد داشته باشد باید چیزی بتن کند.به سوی پله ها دوید و سرازیر شد.وارد سالن شد و به سوی راهـرو
می رفت که صدایی از سالن او را ترساند:(من اینجام!)
با وحشت سر برگرداند.سایه اش را مقابل در اصلی تشخیص داد عـرق سردی بر پیشانی اش نشست.از زور
شرم غرید:(من دنبال تو نمی گشتم!)
صدای سایمن جدی تر و سردتر از همیشه بود:(پس چرا اومدی؟)
کریس گیر افتاد:(من صدایی شنیدم فکرکردم شاید...)
سایمن با تمسخرگفت:(هر شب؟!)
کریس دیگر نتوانست چیزی بگوید و این ناتوانی خشم او را برانگیخت!اگر بحث زور جسمی بـود او همه
را شکست می داد اما این ضعـف ساده تر و احمقـانه تر و شرم آورتـر بود و او از این تـرسش بیـش از هـر
چـیزی متنفر بود!دقایقی ایستاد و فکرکرد چکارکند؟برگردد و باز به اتاقش فرارکند یا دیگر میـدان خالی
نکند.بماند و او را شکست بدهد؟یعنی می توانست؟یعنی احتیاج به پیروزی داشت؟(اون زن کی بود؟)
ازآنچـه شنید متعـجب شد.از سایمن بعـید بود سوالی در مورد زنـدگی او بپرسد این قـول را همان روزاول
داده بود:(چطور؟)
(عاشقت بود؟)
(وکیلم بود!)
(موفق شد؟)
(بنظرت شده؟)
سایمن مستانه خندید:(نه!)
کریس سرش را تکان داد:(درسته!)
و باز سکوت...احساس شیرینی از صحبت هر چندکوتاه و موضوع ناخوش آیند روح او را در برگرفت.به
سایه ی او دقـیق شد.تکیه زده به دیوار,در زیر نور مهـتاب,با شلوار جـین و رکابی سفید قابل روئیت بود و
می تـوانست تشخـیص بدهـد مسیر نگاهش بر اوست.یک لحظه متوجه شد ذهنش بدون اجازه ی او دنبال
بهانه ای برای صحبت می گردد و تا بخود بیاید و بتواند جلوی خود را بگیرد از زبانش بیرون پرید:(چرا به
استیو اجازه دادی بره؟)
(چون مادرش رو دوست داره!)
(این کافی نیست!)
(عشق برای هرکاری کافیه!)
اینـبار پاهایـش بدون اراده ی او راه افـتادند دو قـدم!بموقـع متوجه شد اما دیگر نمی توانست بایستد ظاهراً
سایمن هم انتظارش را نداشت.با عجله از دیوار فاصله گرفت و دست چپش را پشتش برد.این حرکـتش به
کـریس امیدواری و شجاعـت داد.سایمن از چیـزی می تـرسید پس امکـان بـرد با او بود!اینبار با رضایت و
مصمم تر به سویش راه افتاد:(اون نباشه کارمون می خوابه...)
(اما نمی تونیم خودخواه باشیم!)
(لااقل زمان می دادی)
(زمان اون دست من نیست!)
و به یک قدمی اش رسید.بالاخره چهره اش را می دید.متـفاوت تر از همـیشه دیده می شد.هیجـان زده اما
جدی,خندان اما عصبی,بیدار اما خمار!متعجب شد:(تو حالت خوبه؟)
سایمن گستاخانه خندید:(نه!)
نگران شد:(چت شده؟)
باز هم سایمن خندید:(عاشق شدم!)
پس قصد دست انداختن داشت!(از شاون یادگرفتی؟)
(اون از من یادگرفته!)
کریس شجاعت بخرج داد و پرسید:(اون چیه دستت؟)
(اون چیه روی سینه ات؟)
بناگه کریس متوجه خود شد.لخـت بود و خالکوبی اش در معرض دید بود!بی اختیار دست بر روی قلبش
گذاشت وکمی عقب رفت.سایمن به شوخی گفت:(چیه؟تو هم عاشق شدی؟)
کریس دستش را عقب کشید:(این بنشیه*!)Bansheeالهه ی مرگ که به شکل یک زن سفیدپوش است.
نگاه دلفریب سایمن بر سینه ی او قفل شد:(اینقدر دوست داشتی قلبت بمیره؟)
کریس شوکه شد.چقدر ساده و راحت و زود به جواب او رسیده بود!سایمن ترس و اکراه او را حس کرد
و برای آنکه او را از دست ندهد دستش را بالاآورد:(می خوری؟)
کریس متعجب شد.یک بطری!فکر هر چیزی را می کرد جز الکل!پس این حرکات غیر طبیعی وناآشنـا و
این خنده های افسونگر و شجاع از مستی بود؟(تو...مست کردی؟!)
سایمن با شیطنت لب خم کرد:(نمی دونم...بنظرت مست کردم؟)
هیجان بی علت و بیگانه ای وجودکریس را پرکرد:(چطور؟مگه تا حالاآدم مست ندیدی؟)
(چرا...مادرم...و همیشه خودشو می باخت!بنظرت منم خودم رو باختم و خبر ندارم؟)
(مونده منظورت از باختن چی باشه!)
(مثل فاحشه ها دیده می شد!)
کـریس با وحشت از این توهـین نگاه گـذرایی به او انداخت با موهای پریشان,گونه های گلـگون,چشمان
نیمه باز و لبهای خیس با سایمن همیشگی فاصله ی زیادی داشت:(بله تو خودتو باختی!)
قـهقـهه ی وسوسه گـر سایمن به هـوا بلند شد وکریس از زور شـرم بطری را از دست او قـاپید:(چند وقته
می خوری؟)
(دومین بارمه!)
(چرا می خوری؟)
(چون عاشق شدم!)
کریس با خشم به چهره ی همچنان خندان اونگاه کرد:(جواب دیگه ای نداری نه؟)
سایمن هم با نگاه خمار و شوخ به او زل زد:(باور نمی کنی؟)
(نه!)
(منم!)
کریس پیـش رفت و دوشـادوش او به در تکیه زد.بطری را بلندکرد و چند جرعه سرکشید.می دانست هـر
کس دیگری بود موفقیت اش حتمی بود.یک آدم مست همیـشه خـود را می بـازد و لـو می دهـد اما بنـظر
می آمد در سایمن فرق بزرگی وجود داشت.ریسک هوشیاری و فریبندگی شدیدکه کریس رامی ترساند.
ترس از مست شدن!(کریس...)
هـل کرد اما جرات نکرد نگاهـش کند و یا جوابش را بدهد و سایمن به نیم رخ او خیره شد:(چرا هر شب
بهم سر می زنی؟)
عرق سردی بر پیشانی کریس نشست.اینبار بی اختیار نگاهش کرد.چشمان سایمن جدی تر از همیشه منتظر
بود.تاریکی بود و سکوت و تنهایی و نفسهای رو به تند شده ی کریس!اگر قرار بود رو راست باشد...:(تـو
چرا نمی تونی بخوابی؟)
گوشه ی لب سایمن بالا رفت.او برعکس نفسش را نگه داشته بود:(چرا می خواهی بدونی؟)
نه!چطور فکر اینرا نکرده بود؟او هیچوقـت نمی توانست به این سوال جواب بدهد!سایمن مدتی به او وقت
داد اماکـریـس نمی تـوانست چیـزی بگوید چـون...سایمن بجـای او جـواب داد:(خـودت هـم عـلتـش رو
نمی دونی مگه نه؟)
دقیقاً! ساعت زنگ زد.دانگ!کریس باخت خود را قبول کرد.بطری را پس داد:(شب بخیر!)
سایمن گرفت:(اما من می دونم!)
کریس تمام سعیش راکرد نگاهش نکند و نکرد اما سایمن ادامه داد:(می خواهی به تو هم بگم؟)
کریس بدون هیچ حرفی برگشت و راه افتاد.سایمن خندید:(شب بخیر!)
کریس سرعت گرفت.به راه پله نرسیده,سایـمن دوباره صدایش کـرد اما او نایـستاد.تمام تـنش غـرق عرق
شکست بود که سایمن بلندتر خندید:(می خواستم بگم خالکوبی قشنگی داری!)
ارگون:جولای 2005
بـاور نمی کرد دیرکرده باشد و همه چـیز ویـران شده باشد.مگر تیرسی عاشقش نبود؟یعنی نمی توانست
آخرین روز را به او فرصت بدهـد؟شاید عاشقـش نبود و او چه احمقـانه فکرکرده و بـراین باور خود وارد
عمل شده بود!در اصل این او بودکه عاشق تیرسی بود و حالاکه قلبش شکسته بود درک میـکرد...پاهایش
بر روی زمین کشیده می شد و اشکهایش برای سرازیر شدن پلکهایش را می فشرد.یک لحظه به خودآمـد
مقابل در خانه رسیده بود.چه لزومی داشت در بزند؟اگر مادرش در خانه بود حتماً به مراسم می آمد.شایـد
اتـفاقی برایش افـتاده بود!با نگرانـی در راگـشود و به محـض ورود از صداهایـی که در خانـه پیـچیـده بود
وحشت کرد.چنـد مرد و زن با هم صحبـت می کردند.در تعـقیب صداها به سالـن پـزیرایی رسید.دور میـز
عـده ای زن و مرد هـمسن مادرش نشستـه بـودند و ورق بازی می کـردند!دو نـفر از زنها را می شناخت.از
دوستان دوران مدرسه ی مادرش بودند اما بقیه؟مادرش بر سر میز نشسته بود و وسط میز اسکناسها بر روی
هم انباشته شده بود و جلوی هرکدام فیشهای رنگی قمار!(ماما؟)
مادرش چشم ازکارتهایش بر نمی داشت:(سلام پسرم...خوش اومدی!)
گیج و ناباور ازآنچه می دید زمزمه کرد:(چکار داری می کنی؟)
مادرش مستانه خندید:(بزرگترین شرطبندی عمرم!)
یکی از مردها داد زد:(می بینم و ده تا اضافه می کنم!)
زن روبرویش با خشم کارتها را بر روی میزکوبید و باعث خنده ی همه شد!احساس کرد تمام وجودش در
آب داغ فرو رفت.خشم در دلش زبانه کشید.مادرش مست بود و قمار بازی می کرد؟می دانست گهگاهی
محض سرگرمی بازی می کرد اماآنروز...مگر واجب بود؟به چهارچوب تکیه زد و نفـس عمیقی کشید تـا
بتواند صدایش را تحت کنترل بگیرد:(چرا نیومدی ماما؟)
مادرش هنوز هم نگاهش نمی کرد:(کار داشتم عزیزم!)
با تمسخرگفت:(کارت این بود؟)
مادرش بجای جواب دادن به اوکارتهایش را روکرد:(من نیستم!)
بقیه هوی کشیدند و مادرش قاطی آنها قهقهه زد.بغـض نفرت گلویش را فشرد.چرا بی خودی ایستاده بـود
و جواب می خـواست؟او اصلاً به پسرش توجـه نمی کرد!واقعـیت این بود موفـقیت و شادی او عـین خیال
مـادرش نبود.مثل پدرش که بجـای دادن ده دقیقه ی وقـتش به تک فرزندش و شرکت کردن در شادی و
افتخارات او ترجیح داده بود با یک فاحشه بماند!
چرخی زد و سلانه سلانه و بی صدا راه اتاقش را در پیش گرفت.
وقتی وارد اتاقش شد بی اختیار به خنده افتاد.احساس بدی از خیانت و دروغگویی داشت.مست نبود امـا دوست داشت می بود تاکـریس موفـق می شد!دلـش به حال او می سوخت.قـصدش را از همان لحظـه که
متوجه وجود بطری شده بـود, فهمـیده بود و تلاشهای بی ثمرش را برای پیروزی درک می کرد و حالا از
اینکه ناامید و خسته اش کرده بود احساس پشیمانی می کرد.همچنان لبخند بر لب به سوی تخـتش رفت و
چراغ خوابش را روشن کرد.می دانست بازی باکریس به اندازه ی بازی باآتـش خـطرناک بود اما دوسـت
داشت سـر به سرش بگـذارد و او را در خلوتـش گیـر بیندازد!دوستی با او رویـایی زیـبا اما دست نیافـتـنی
برایش بود...دفتر خاطراتش را از جای هـمیشگی اش بیرون کشید و نـشست به نوشتن.هـنوز یک سطر پـر
نکرده بودکه احساس کرد شخصی به شیشه ی پنجره ضربه می زند.با نگرانی از جا بلند شد و پرده راکنار
زد و از دیـدن شاون با سر و روی زخمی وکثیف آنچنان شوکه شدکه سر جایش ماند.شاون بسیار عـجول
و مضطرب اشاره داد پنجره را بازکند و سایمن بازکرد:(چی شده شاون؟)
شاون دستش را بلندکرد.یک دسته اسکناس صد دلاری در دست داشت:(اینها رو بگیر!)
سایمن هل کرد وگرفت:(چی شده شاون؟اینها چی اند؟)
و احساس کرد پولهـا به مایع لزجی آغشـته است.نگاه کرد و ازآنچـه دید فـریادش به هـوا بلند شد :(خون!
خدای من...این خونِِِ شاون؟!)
کریس که از خشم باختنش هنوز نتوانسته بود بخوابد صدا را شنید و از جایش پرید...
شاون مچ دست سایمن راگرفت وگفت:(ببین من وقـت زیادی ندارم پس گوش کن...این پول رو بگیـر و
برای عمل خودت پس اندازکن...از طرف من!)
نگاه ناباور سایمن برچـشمان پرشـور شاون قـفل شـد و هـزاران سوال در یک آن بـه مغـزش هجـوم آورد:
(منظورت چیه؟تو...اینها رو ازکجاآوردی و...)
شاون او را رهاکرد و عقب عقب رفت:(حالا وقت ندارم توضیح بدم...باید برم!)
سایمن بیشتر وحشت کرد:(کجا؟)
(نمی دونم...هنوز تصمیم نگرفتم!)
(چی شده؟)
(یک جوری بعداً همه چیز رو برات توضیح می دم...شاید تلفن کردم و یا نامه نوشتم...)و عـقب عـقب راه
افتاد:(از بابت رستوران متاسفم دیگه نمی تونم پیشتون باشم!)
چـشم سایمن بر تن و لباس شاون افـتاد پاره پاره و از خون رنگین بود.وحـشت زانـوهایش را لـرزاند.شاون
لبخند پرمهری زد:(امیدوارم حالت زود خوب بشه...)
و چرخید و به سوی پارک دوید.سایمن بناگه به خودآمد و در پی اش داد زد:(صبرکن شاون...)
و از پنجره بیرون پرید.
کریس تازه به سالن رسیده بودکه استیو بالای پله ها ظاهر شد:(چی بودکریس؟)
در چهره ی کریس نگرانی موج می زد:(نمی دونم...فکرکنم صدا از اتاق سایمن بود...)
استیو سرازیر شد:(برو ببین چی بود؟)
کریس دوان دوان خود را به اتاق سایمن رساند و در نزده داخل شد و ازآنچه دید وحشت کرد.پنجـره باز
بود و سایمن بیرون می دوید!
شاون که متوجه تعقیب سایمن شد بناچار ایستاد و سایمن خود را رساند:(چی شده شاون؟)
(برگرد سایمن...الان نمی تونم حرف بزنم!)
(چرا؟)
(شاید پلیس دنبالم باشه!)
سایمن بیشتر ترسید:(چکارکردی پسر؟)
شاون شرمگین سر به زیر انداخت سایمن غرید:(جواب بده!)
شاون نفس عمیقی کشید و سر بلندکرد:(کیوساک روکشتم!)
سایمن نـالید:(چی...چکـارکردی؟تو...ت ـوآدم کشـتی؟)و به بـازوی شاون چـنگ انداخـت و در حـالی که
وحشیانه تکانش می داد,فریاد زد:(چرا؟...لعنت به تو شاون چرا؟)
اشک در چشمان شاون حلقه زد:(بخاطر تو!)
استیو هم مثل کریس می توانست هیکل آندو را وسط پارک روبرویی ببیند اماکریس طوری جلوی پنجره
ایستاده بودکه اجازه نمی داد او هـم بیرون برود.کریس هـم کنجکاو ماجـرا بود اما جرات دانستن نـداشت
چون تلخی اش را حس می کرد.دست سایمن از بازوی شاون افـتاد و اسکناسها از دست دیگرش بر چمن
خیس ریخت.شاون دستپاچه شد:(نمی خواستم بکشمش یک درگیری کوچیک شد من هلـش دادم و اون
افتاد و سرش به میز خورد...)
سایـمن نمی خواست چیـز بیـشتری بشنود.باگیجی چـرخـید و پشت به او راه افـتاد.شـاون دستپاچـه تر شد.
اسکناسها را از زمین جمع کرد و دنبال او دوید:(اینها رو بگیر من برم!)
و رسید و از پهلو دسته ی پول را به بازویش چسباند.سایمن انگارکه چیز منفوری است با خشونت به دست
او ضربه زد و باز اسکناسها بر چمن پخش شد!
کریس که متوجه شد سایمن دارد برمی گردد از پنجره فاصله گرفت.استیـوگفت:(بنظرت بهتـر نیست قایم
بشیم؟شاید اونها نمی خواند ما چیزی بدونیم؟)
کریس غرید:(چرا نباید؟این حق ماست!)
شاون فرصت نداد سایمن دورتر برود.خشم وکناره گیری سایمن مرگ او بود.دیوانه وار در پی اش دوید,
خود را رساند و از عقب او را بغل کرد!سایمن آنچنان شوکه شدکه نتوانست حرکتی بکند و میان بازوهای
او قـفـل ماند.شاون زمـزمه کرد:(لطفاً سایمن...من نمی تونـم دردکشیـدن تو رو ببینم...نمی تونم اجازه بدم
بمیری!)وآهی کشید و صورتش را به موهای او چسباند:(دوستت دارم...درکم کن!)
لبخندی ناباورانه بر لبهای سایمن نقش بست...
قلب کریس از شدت خشم لرزید!بالاخره شاون او را شکست داده بود!استیو احساساتی اما نگران به پنجره
نزدیک شد:(صحنه ی عجیبیه...یعنی چی شده؟)
کریس غرید:(به ما چه؟)
و برگشت و در مقابل چشمان حیرت زده ی استیو از اتاق بیرون دوید!
***
شاون در حمام بود.سایمن و استیو پشت یکی از میزهای سالن نشسته بودند وکریس که با وجود نارضایتی
وارد جمع شده بود,سر پا قدم میزد و همراه استیو ماجرا را از سایمن می شنید.سالن محض احتیاط همچنان
نیمه تاریک بود.(و زده و فرارکرده!)
(طرف مُرده؟)
(خودش که اینطور می گه!)
استیو با تمسخرگفت:(اگه اون خونها مال طرف باشه زنده موندنش محاله!)
کریس متعجب بود:(از شاون بعیده...آخه چرا اونو زده؟)
سایمن احساس شرم می کرد:(بخاطر پولش...پول خودش!)
استیوگفت:(آره به منم یکبارگفته بود,ظاهراً بهش بدهکار بوده!)
(آخه چرا؟یعنی امروز و...اینقدر به پول احتیاج داشت؟)
سایمن سکوت کرد وکریس بیشتر شک کرد و باطعنه پرسید:(تو نمی دونی چرا؟)
سایمن زمزمه کرد:(حالا مشکل این نیست...علت هـر چی که بوده اون حالا تـوی دردسر افـتاده و ما بایـد
کمکش کنیم!)
استیو پرسید:(چکار می تونیم بکنیم؟)
کریس با خشم از نگرفـتن جـوابـش,دوباره شروع به قـدم زدن کرد:(چکـار می تـونیم بکنیـم که؟قایـمش
کنیم...؟)
حرف کریس تمام نشده شاون با یک حوله ی کوتاه بدورکمر وارد سالن شد.استیو از دیدن غیر منتظره ی
سفـیدی تن و ظرافت اندامـش بیاد شورا افـتاد و هیجان زده شد!کریس با دیدن او داد زد:(می شه بگی چه
غلطی کردی؟)
شـاون می دانست بخـاطر ناراحت کردن همه مقصر است پس با ملایمت گفت:(بخدا قـسم چنین قـصدی
نداشتـم,شب بعـد از اینکه از اینجـا دراومدم سراغـش رفـتم,خواهـش و التماس کردم تا پولم رو بده...بهم
گـفت ساعت دوازده برم تا اونوقت پولم رو جور می کنه,می دونستم داره اون صد برابر پول منو داره اون
لعـنتی عـتیقه فـروشه!اما خوب چاره ای نداشتـم منـتظر شـدم و ساعت دوازده سراغش رفـتم.تنها بود یعنی
وانمود می کرد تنهاست.درگاوصندوقش رو بازکرد و پولهاشـو نـشونم دادگفت سه برابرش رو مـی ده,ده
برابرش رو,گفت هر قدر بخوام می تونم بردارم به شرطی که...تا ابد مال اون باشم و در خدمتش!)
آه پر وحشتی ازگلوی استیو خارج شد وکریس زیرلب غرید:(لعنتی!)
شاون دلگرم شد و ادامه داد:(من هیچ کاری نکردم حتی فحش هم ندادم برعکس خودم روکنترل کردم و
خیلی مودبانه گفتـم"نمی تونم کیوساک...پـولم رو بده برم!"اما اون گـفت"قـبول کن مک گاون وگـرنه
مجبورت می کنم!"حرفش تموم نشده در باز شد و دو مردگردن کلفت پـریدند تو!نترسیدم اما حـوصله ی
جروبحث و درگیری رو هم نداشتم به طرف گاوصندوق رفتم تا حق خودم رو بردارم که کیوساک جلوم
پرید و به اون دو نفرگفت"بگیریـدش!"و اونهـا حمله کردند و درگیری شدیدی بین ما افـتاد اما من کوتاه
نیومدم من اون پول رو باید بدست می آوردم...!)
سایمن بی اختیار لبخند پرمهری به لب آوردکه از چشم تیز استیو دور نماند!شاون ادامه می داد:(چند تا من
زدم چند تا هم اونها تـا اینکه بدست من یک فـرصتی افـتاد و تونسـتم از زیر چنگشون در برم و خودمو به
گاوصندوق برسونم,کیوساک هـنوز نگهبان ایستاده بود فـقـط یک مشت بهـش زدم و طرفی پرتش کردم و بـدون وقـت تلف کردن دسته اسکناسم رو برداشـتم تـا از در دیگه فـرارکـنم کـه یکی از اون نفـر نالید
"چکارکردی پسر؟"به حرف اون متوجه کیوساک شدم که زمین افتاده بود و حرکتی نمی کرد هـر سه بـا
نگرانی جلو رفتیم و من خم شدم و بلندش کردم که متوجه خونریزی سرش شدم.اون دو نفر با دیدن خون
وحشت کردند و سرم داد زدند"کُشتی...تو اونـوکشتی!"و پا به فرارگذاشتنـد منم هُـل کـردم, ولش کردم
و فرارکردم!)
هر سه به نشانه ی درک او سکوت کردند.شاون قدمزنان نزدیکتر شد:(بنظرتون چکار باید می کردم؟)
استیو به شوخی گفت:(باید می زدیش و فرارمی کردی!)
سایمن گفت:(شاید نمرده باشه؟)
شاون باگیجی سرتکان داد وکریس بجای اوگفت:(ضرب و شتم و دزدی و فرارکافی نیست؟)
استیو رو به شاون کرد:(و می خواهی فرارکنی!)
شاون با تمسخرگفت:(پس چکارکنم؟برم تسلیم بشم؟)
(آره!)
(که سالها توی زندان بمونم؟)
(از فرار خیلی بهتره!فرار یعنی تاآخر عمرآوارگی و پستی و دلهره!)
(و اگه کیوساک مرده باشه به اعدام محکوم می شم!)
(قتل تو غیر عمد بوده!)
(اما بخاطر پول بوده یعنی دزدی!)
(فقط محکومیتت زیادتر می شه...اینجاکالیفرنیا نیست اعدام نمی شی!)
(اما زندگی و جوونی وآبرو وآینده ام هدر می ره اونم بخاطرگرفتن حقم اونم بخاطرکشتن غیر عمد یک
آدم پست و شیطان صفت...یعنی بخاطر هیچ و پوچ!)
(بازم از فرار بهتره!)
شاون عصبانی شده بود:(نمی ارزه پسر!خـانواده ام رو چکـارکنم؟پدر مریض و خـواهر بیچـاره ام رو تنـها
بذارم؟)
استیو هم عصبانی شده بود:(مگه فرقی هم می کنه؟فرارکنی هم اونها تنها می مونند!)
(امـا اجازه نمی دم سخـتی بکشند.هـرکجاکه باشـم می تـونم کمکشون کنم,کـار می کنـم و براشون پول
می فرستم...)
(ما هستیم شاون,قول می دم نذارم سختی بکشند!)
شاون با خستگی فوت کرد:(خدای من,تو می خواهی منو دستی دستی بفرستی زندان!)
سایمـن از جا بلنـد شد.پالـتوی خـودش را ازآویـز درآورد و به سوی او پرت کرد:(فـعلاً اینو بـپوش,سرما
می خوری!)
شاون پالتو را در هواگرفت و بتن کرد.استیو هم خسته و شرمگین از رنجـاندن شاون رو به آندو کرد:(نظـر
شماها چیه؟)
کریس رفت و پشت همان میزی که سایمن و استیو نشسته بودند,نشست:(نباید اجازه بدیم بره زندان!)
شاون خوشحال و استیو ناراحت شد:(چرا؟)
کریس به شاون نگاه می کرد:(محیـط اونجا وحـشتناکه...غـذاها,محل خواب,حمام...وحشتناکه!شخـصیت
مامورها و رفتارشون با محکومین وحشتناکه,فقط یک ماه اونجا موندن کافیه ازت یک انسان دیگه بسازند
یک انسان با افکار مریض,روح وحشی و جسمی ناپاک!)
استیو با خشم خندید:(زیاد فیلم نگاه می کنی پسر!)
بناگه کریس ازکوره در رفت.کف دستش را بر روی میزکوبید و داد زد:(من اونجا بودم لعنتی اونم چهـار
سال تمام...کی می تونه بهتر از من بدونه اونجا چه خبره؟!)
شاون شوکه نشد.از دفتر خاطرات سایمن پی به این موضوع برده بود اما استیو خشکید!کریس آرامتر ادامه
داد:(زندان برای گناهکارها هم زیادی ظالمانه است هنوز بمونه که بی گناه باشی!)
استیو از نگاه او درد بی گناهی اش را حس کرد و قـلبش تیرکشید.مدت طولانی سکوت برقـرارشد.شاون
قـدمزنان به سوی پنجـره رفت وگفـت:(از اتـفاقی که افـتاده ناراحت و پشیمون نیستم اون پول حق من بود
وکیوساک باید خیلی زودتر از اینها می مُرد...من فقط برای پدر و شورا نگرانم اگه بفهمند خـیلی ناراحت
می شند و شاید منو...)
بناگه سایمن حرفش را برید:(مجبور نیستند فعلاً چیزی بفهمند!)
شـاون سر برگـرداند.هـیچکدام منظـورش را نفهمـیده بودند.سایمن ادامه داد:(ما بی خودی می ترسیم!اگه
کیوساک مرده باشه اون دو نفر شاهد می مونندکه محاله به پلیس برند!)
شاون با شوق پیش آمد:(چطور؟)
سایمن پرسید:(تو بادی گاردکیوساک رو می شناسی؟)
(البته!)
(امشب اونجا بود؟)
(نه...اون دو نفر تازه وارد بودند!)
(که شاید برای آزار و یاکشتن توکرایه شده بودند!)
باز هیچـکدام درک نکـردند.سایمن کامل تـرکرد:(اگه اونها پیش پلـیس برند چطـور می توننـدآشـنایی با
کیوساک و امشب اونجا بودنشون رو توجیه کنند؟)
نور شوق و امید برچشمان هر سه درخشید.سایمن اضافـه کرد:(و هـمینطور اگه کیوساک زنده باشه چطور
می تونه نبودبادی گارش رو...و وجود اون دو بیگانه رو در استخدام خودش توجیه کنه؟)
شاون با شادی خندید:(درسته...خودشه!)
استیو هم هیجان زده گفت:(قسم می خورم اون دو نفر خلافکار بودند و محاله به پلیس برند!)
کریس به ذوقشان زد:(اما اینجاکیوساک که صدمه دیده و پولش دزدیده شده وآقای مک گاون سالمه!)
سایمن سرش را به علامت قبول تکان داد:(و فقط بخاطر همین مساله ما باید احتیاط لازم رو بکنیم...)
شاون پرسید:(یعنی چکارکنم؟)
سایمن به شاون نگاه کرد:(باید یک مدت از ایالت خارج بشی!)
(چطوری؟)
نگاه سایمن به سوی استیو چرخید.استیو منظورش را فهـمید:(اما تا اونجا شش ساعت راهه...اگه پلیس سـر
راهمون روگرفت چی؟)
(نترس من فکر اونوکردم!)
همه بی صبرانه به سایمن چشم دوختند و سایمن رو به شاون ادامه داد:(تغییر قیافه می دی!)
کریس با تمسخرگفت:(تو هم ما روگرفتی ها!کی بشه؟هیتلر؟چارلی چاپلین؟تام کروز؟)
سایمن خیره مانده بر زیبایی دخترانه ی چهره و اندام شاون,زمزمه کرد:(شورا مک گاون!)
ویسکانسین:آگوست2003
تصمیم خود راگرفته بود.این حق پدرش بود تا همه چیز را بداند.همانطور عرق ریزان وگریان و خشمگین
وارد ساختمان نیمه کاره شد.پدرش با دیدن او غرید:(کجا موندی پسر؟زود بیاکمک...)
می دانست غیر ازآنهاکس دیگری آنجا نبود پس آنجا بهترین جا بود:(بابا باید باهات حرف بزنم!)
پدرش سر درکار داشت:(بعداً عزیزم,حالاکارمون زیاده!)
بدحال تر ازآن بودکه بتواند تا عصر تحمل کند:(نه من باید همین حالاحرفم روبگم و تو بایدگوش کنی!)
بایدها پدرش را ترساند و تازه متوجه تفاوت حال پسرش شد و دست ازکارکشید:(چی شده؟)
نجویده گفت:(مادر داره بهت خیانت می کنه!)
پدرش با تعجب از جا بلند شد:(این چه حرفیه می زنی پسر؟خجالت بکش!)
بغـض گـلویش صدایش را دو رگه کرده بود:(یک ساله که اون با یک پسر همسن من رابـطه داره...خودم
دیدمش و خودم با این گوشهام شنیدم!)
چهره ی پدرش در هم رفت و دستهایش مشت شد:(معذرت بخواه...زود معذرت بخواه وگرنه میکشمت!)
با خستگی خندید:(می دونـستم باور نمی کنی اما...متـاسفـم بابا اون لایق تو نیـست اون...اون یک فـاحـشه
است و من نمی تونم اجازه بدم به دوست داشتن اون ادامه بدی!)
پدرش خـم شد و از زمین آچار فـرانسه را برداشت:(حرفت رو پس بگیـر...بگو غـلط کردم,دروغ گفـتم,
تهمت زدم...)
نمی ترسید,می توانست پدرش را درک کند.او هم شوکه و خشمگین شده بود.اشک دوباره در چشمانش حلقه زد:(اما این واقعیته بابا...)
و پـدرش نعـره زنان به سویش حمله ور شد.حرکت نکرد,دفاع نکرد,فرار نکرد,پدرش بایدآرام می شد و
او حاضر بود این فداکاری را در حقش بکند...
نمی دانست چقدرگذشته بود و ساعـت چند بود پدرش بدون آنکه کارآنـروزش را تمام کند و یا ابزارها
یش را جمع کند,رفـته بود و او با سر و صورت خون آلود وکبـود و تن پردرد و زخمی,درگـوشه ی اتاق
بی در و پیکر افتاده بود و می گریست.پدرش برای اولین بـار دست روی او بلندکرده بود و او برای اولین
با ر اینچـنین درد می کـشید و اینچـنین می گـریست.درد قـلبی که بخاطر نـفرت از مادرش شکسـته بود و
اشکی که بخاطر ویران شدن زندگی شیرینشان سرازیرمی شد.
کریس در پی کرایه ی ماشین رفته بود.شاون با شورا در تلفن حرف می زد و سایمن و استیو دم در منتـظر
بازگشـت کـریس بودند.هنوز هم می شد از چهره ی استیو نارضایتی اش را خواند بطوری که تحمل نکرد
و با تمسخرگفت:(باور نمی کردم تو هم موافق باشی!)
سایمن جوابی نداد.فکر نمی کرد او و یاکریس بویی از حـقیقت انگیزه ی شاون برده باشند اما استـیو او را
متوجه کرد:(البته حق هم داری...)
سایمن با ناباوری به او زل زد اما استیو سر برنگـرداند.نگاهـش هـنوز هم از لای پرده بر خیابان خلوت بود:
(خیلی دوستت داره...خوش بحالت!)
سایمن با خستگی گفت:(من ازش نخواستم برام پول بیاره!)
(اما اون بخاطر تو این کار روکرد مگه نه؟)
سایمن نمی دانست چه بگوید و استیوکه می دانست جوابش مثبت است,به او نگاه کرد:(چرا سایمن؟)
احساس خستگی سایمـن شـدت گرفت.فـرار از رنجـاندن و پرهـیز از نگران کردن دوستان کم کم داشت
طاقتش را طاق می کرد!لبخند سردی زد:(برای اینکه دوستم داره!)
صدای تـرمـز ماشین از جـلوی در هـر دو را مـتوجه آمـدن کریـس کرد.یک شـورلت سیاه مدل نـود بود.
هماهنگ با خروج کریس از ماشین,شاون وارد سالن شد:(بیچاره شورا,تا حالا منـتظر من بیدار مونده و چه
شانسی که بابا هنوز خونه نرفته!)
کریس هم وارد سالن شد:(خوب؟چکار می کنیم؟)
شاون به جمع نزدیک تر شد:(باید بریم دنبال شورا...)
استیو با نگرانی گفت:(حقیقت رو بهش گفتی؟)
(مگه چاره ی دیگه هم داشتم؟به لباسها و وسایل آرایش و شناسنامه ی اون احتیاج داشتم!)
(عکس العملش چطور بود؟)
(عالی!...گفت باید زودتر از اینها حساب کیوساک رو می رسیدم!)
(و شورا شدن تو؟)
(گفت همیشه از خدا یک خواهر می خواست!)
سایمن رو به کریس و استیوکرد:(در اومدن شاون از رستوران خیلی خطرناکه یکی از شماها برید.)
کریس گفت:(اما من آدرسشون رو بلد نیستم!)
استیوگفت:(من بلدم اما چون خیلی وقته رانندگی نکردم...)
سایمن مجال نداد حرفش تمام شود:(خیلی خوب هر دو با هم برید!)
بعد از رفتن آندو,سایمن راهی آشپزخانه شد:(برات قهوه دم کردم شاون بیا یک فنجون بخور...)
آشپزخانه بیشتر از سالن تاریک بود.شاون کلید برق را زد:(اینجا پشت خونه است!)
و سایمن خاموش کرد:(اما باید احتیاط لازم رو بکنیم!)
و از یکی ازکـشوها یک شـمع کـوتاه درآورد و روشن کرد.شاون هـم برای هـر دویشان قـهـوه ریخـت و
روبروی هـم نـشستند.نگاه خـندان شاون بر سایمن قـفـل شد.سایمن قصدش را فهمید و زود حرفی به میان
آورد:(امیدوارم بچه ها زود برگردند...هر قدر زودتر راه بیفتـید خـطرش کم تره...تو هم سعی کن با استـیو
کنار بیایی اون...)
شاون به شوخی گفت:(خیلی حسوده...می دونم!)
سایمن خندید:(اینو نمی خواستم بگم!)
(البته اینجاکی حسود نیست؟)
(لطفاً اینطور حرف نزن!)
(اما واقعیته...تو باعث شدی هممون حسود شدیم!)
سایمن با تعجب گفت:(من؟!مگه من چکارکردم؟)
(همینه دیگه...کاری نکردی!)
سایمن منظورش را نمی فهمید:(چکار باید می کردم که نکردم؟)
شاون خندید.خودش هم راه حل را نمی دانست:(نمی دونم...شاید در اصل ایراد خود تو بودی...)
سایمن برای لحظه ای دلگیر شد اما شاون ادامه داد:(اگه اونقدر خوب نبودی...)
سایمن سرتکان داد و خندید و شاون به سرعت دسته اسکناس را از جیبش بیرون کـشید و به سوی او دراز
کـرد.سایمن خـود را عـقب کشید و شاون زمـزمه کرد:(اجـازه بده لااقل کمی از خوبی های تو رو جبران
کنم!)
سایمن نگاهش را به سوی دیگر برگرداند:(من کاری برات نکردم که بخواهی جبران کنی!)
(می خواهی تک تک همشو یادت بیندازم؟)
(شاون لطفاً بس کن!جواب خوبی,خوبیه نه پول!)
(اما اینم خوبیه...من می خوام جونت رو نجات بدم!)
سایمن جواب نداد و شاون دسته پول را بر روی میزگذاشت:(بگیرش سایمن...خواهش می کنم!)
(می دونی که نمی تونم!)
(تو حـق نداری ردم کنی!من بخاطر تو ایـنهمه تـوی دردسر افـتادم تو حـق نداری تمام زحمتهای منو هدر
بدی من اجازه نمی دم!)
سایمن سر برگرداند و به چشمان آبی اوکه در زیر نور رقـصان شمع به زیبایی برق می زدند,خیره شد:(تـو
بودی می تونستی قبول کنی؟)
شاون به چشمان سبز اوکه در زیر نور رقصان شمع به زیبایی برق میزدند,خیره شد:(من بودم خودم زودتر حقیقت رو به دوستام می گفتم تا مجبور نشند با هزار مصیبت و خطر و ترس,دفتر خاطراتم رو بخونند!)
سایمن خندید و شاون دوباره جرات گرفت و پولها را به سوی او هل داد:(اینها حق من هستند,بیست هزار,
می دونم کافی نیست اما لطفاً قبول کن!)
سایمن دیگر نمی توانست چیزی بگوید.خنده ی تلخی کرد:(این بهای سنگینی برای دوستی!)
شاون سر تکان داد:(این قانون دوستی!)
***
وقتی به کوچه ی آنها پیچیدند,ضربان قلب استیو بی اختیار بالا رفت.در خانه ی آنها مقـابل دیدش بود و
می دانست پشت آن معـشوقـه ی زیبایش زندگی می کند و تا دقـایقی دیگر او را خواهـد دید!عجب شب
زیبایی بود!کریس کناری پارک کرد و چراغها و موتور ماشین را خاموش کرد:(تو می ری من برم؟)
استیو هیجان زده شد:(تو برو!)
کریس سر برگرداند و با چنان نگاه خونخوارانه ای به او زل زدکه هـیجان مثبت استیو به منـفی تبدیل شد:
(چی؟)
(بی غیرت احمق!)
استیو بیشتر تعجب کرد:(چی شد؟)
بناگه کریس داد زد:(دِ بروگم شو درو بزن!)
استیو از شدت ترس, ناگهان خود را از ماشین بیرون انداخت!
انگـار دخـترک پشت در نـشسـته بود.با اولین ضـربه,درگشـوده شد و چـهره ی زیـبای شـورا در روشنایی
ضعیف راهرو ظاهر شد:(استیو؟!)
اولین بار بود استیو اسمش را از دهان او می شنید.هل کرد:(سلام خانم مک گاون,حاضرید؟)
شورا لبخندآشنایی به لب آورد:(بله...یک لحظه...)
و برگـشت ساکی راکه برای شاون حـاضرکرده بود,از روی پله ی آخـر برداشت و چراغ را خاموش کرد:
(من فکر می کردم شاون میاد)
استیو در را برای او باز نگه داشت:(صلاح ندیدیم...اینطوری خطرش کم تره!)
شورا خارج شد:(اما هیجانش بیشتره!)
استیو خندید:(بدید ساک رو من ببرم خانم مک گاون!)
و شورا ساک را به او داد:(لطفاً به من شورا بگید!)
استیو با تعجب به چهـره ی اوکه هـمان چهـره ی آشنای همکارش بود,خـیره شد و اینبار شورا هـل کرد و
خندید:(البته اگه براتون فرقی نمی کنه!)
لرز قلب استیو به اوج خود رسید:(البته که فرق می کنه!نه!یعنی خوشحال می شم!لطفاً شما هم به من استیـو
بگید!)
شورا بلندتر خندید:(من همون اول بهتون استیوگفتم!)
استیو از حماقت خود شرم کرد:(درسته...من یادم رفت!)
ناگهان نوری کوچه را روشن و تاریک کرد.کریس بود نور بالامی زد!
***
شـاون در اتـاق سایمن به کمک خواهرش شورا برای شورا شدن تلاش می کرد.سایمن وکریس و استیو
در سالن منتظر بودند.سایمن پشت پیشخوان پول می شمرد:(اینها رو بگیر استیو...خرج هر دو تون!)
استیوگرفت:(کی برگردیم؟)
(شماره تلفن خونه تون رو بده اگه تا چند روزی خبری نشد بهتون می گیم.)
کریس به پیشخوان نزدیک شد:(فکر می کنید این روش...شورا بودن بگیره؟)
سایمن گفت:(این تنها شانسمونه!)
استیوهم نگران شد:(اگه توی راه گیر افتادیم؟)
(برای همین شناسنامه ی شورا روگرفتیم...تو اونو شورا,نامزدت معرفی می کنی!)
(این تخصص پاتریک سوایزی نه من!)
(می تونی نترس!)
(یا شاون؟اگه نتونه؟)
کریس با تمسخرگفت:(عشوه کردن کار همیشگی اونه!)
و شورا با ورود به سالن صحبتشان را قطع کرد:(تموم شد....اینو می خواستید؟)
و به ورودی راهـرو اشاره کرد.شاون با یک بلـوز تـنگ صورتی و دامن بلند وگـشاد سیـاه رنگ وآرایـش
غلیظ بر چهره وارد سالن شد.نه تنها هیچ فرقی با هم نداشتند بلکه شاون بخاطرآرایشی که داشت دخـتر تر
از شورا دیده می شد!اولین نفر استیو بودکه دچار شوک خنده شد و بعـد ازآن سایمن با وجود تلاش های
بسیار برای تحمل!اماکریس فقط سر تکان داد:(حالادیگه راحت تر می تونی مشتری جمع کنی!)
لحظـه ی خداحافـظی بود.شورا در ماشین منتظر بازگشت به خانه بود استیو با ساک کوچک و مشترکشان
دم در ایستاده بود و شاون کلیدها را پس می داد:(از بابت همه چیز متاسفم!)
سایمن گرفت:(نه...من متاسفم!)
شاون او را بغل کرد:(مواظب خودت باش)
سایـمن او را فـشرد و درگـوشش گفـت:(کـاش اجـازه می دادی به روش خـودم به دوست داشتـنت ادامه
می دادم اونوقت مجبور نبودی فدا بشی!)
شاون از او جدا شد و بدون ترس و خجالت گفت:(چـه بدکه روشهامون فـرق می کنه...چـون اینه دوست
داشتن من!)
اسـتیو احساساتی شـده بود وکـریس عـصبانی!از لجـش رو به استـیوکرد:(بـرو سوار شو دیـگه معـطل چی
هستی؟)
استیو با پررویی گفت:(اول خانمها!)
و به شاون اشاره کرد.شاون خندید و به سوی کریس چـرخید.کریس به تندی خود را عـقب کشید:(با اون
تیپ به من نزدیک نشو!)
شاون گفت:(شاید دیگه همدیگه رو ندیدیم خداحافظی نمی کنی؟)
کریس دست تکان داد:(خداحافظ!)
شاون اهمیتی به ترس و نفـرت او نداد.پـرید و ناگهـان او را بغـل کرد!تاکریس بجـنبد درگـوشش گـفت:
(مواظب سایمن باش!)
کریس او را با خشم هل داد و شاون قدمی عقب گذاشت و چشمک زد:(اون حالا تماماً مال توست!)
پنسیلوانیا:می 2001
طلوع نزدیک بود اما او هنوز هم همانطورگیج و خسته وآواره در خیابانهای تاریک و خلوت می رفت و
فکرمی کرد.هنوز نتوانسته بود دزدی پدرش را باورکـند و بدتر رد شدن درخواستش شوکه اش کرده بود.
پدرش چطور نمی توانست ببیندکه او صلاحش را می خواست؟نه دیگرکاری از او بر نمی آمد.مجبور بود
تسلیم شود و شاهد ویران شدن زندگی یشان شود یا هم...
تا ظهر بیرون بود.گـرسنه نبود اما بی حالی و تهوع مجبورش کرد یک ساندویچ بخرد و بخـورد و بعد راه
خانه را در پیش گرفـت.تصمیم خود راگرفـته بود باید می رفت پی زندگی خودش تا با معیارهای خودش
زنـدگی دیگری بسـازد تا پدرش بتـواندآزادانه هـر طورکه دوست دارد بدون مزاحمتها و دخالتهای او به
راهش ادامه بدهد.این انتخاب حق پدرش بود این زندگی او بود فـقـط یک مشکل وجودداشت جدایی از
خواهر ناتنی اش ملیسا.
وقـتی از سر خیابان پیچید دلش فرو ریخت.کل خیابان با ماشینهای پلیس احاطه شده بود و جمعی خانه ی
آنها را محاصره کرده بودند تا بخود بیاید یک عده پلیس به سوی او هجوم آوردند,او را بر روی آسـفالت
خیابان پرت کردند و دستهایش را از پشت بستند.چیزی نفهمیده بود وآنها فرصت پرسیدن هم نمی دادنـد
او راکشان کشان به سوی خانه یشان بردند.ممانعت و مقاومت نکرد.گیج تـر و نگرانتـر ازآن بودکه بتـواند
کاری بکند.یعـنی بخاطر دزدی پدرش بود و یا اتـفاق دیگر و جدی تری افتاده بود؟پدر و نامادری اش در
حیاط بودند و با یک مرد یونیفرم پوش صحبت می کردند.او را نزدیکتر بردند:(آقای تاکر گرفتیمش!)
مرد اشاره داد:(سوارش کنید و به مرکز ببرید.)
نامادری اش های های به گریه افتاد:(پسرم روکجا می برید؟اونکه کاری نکرده...)
با تعـجب از این رفـتار غـیر طبیعی نامادری اش به پـدرش نگاه کرد انگار جـسد بود!ثـابت و رنگ پـریده!
صدایش کرد:(چی شده بابا؟منوکجا می برند؟مگه من کاری کردم؟)
نگاه اشک آلود پدرش بر او قـفل شد و لبهایش برای باز نشدن سر سختانه بر هم فشرده شد!او را به سـوی
یکی از ماشینهـا بردند و سوارش کـردند اما او با عجـله به سوی در خیز برداشت,سر به شیشه چسبـاند و به
نگاه کردن ادامه داد تا از ماجرا سر در بیاورد راننده می آمد سوار شودکه او یکی از مامورهـا را دیدکه بـا
همان کیسه ی جواهرات در دست از خانه خارج شد و از ته کیسه یک دستبند درآورد و به او اشاره کرد.
نـامادری اش بر روی زانوهـایش نشسـت و بدتر از قـبل به گـریستن ادامه داد و پدرش شرمگین سر به زیر
انداخت.یعنی چه؟موضوع چه بود؟چرا نمی توانست درک کند؟ماشین حرکت کرد و او از زور بیچارگی
فریاد زد:(ملیسا...)
با فریاد شاون به خودآمد:(بیدار شو پسر!)
چنگ انداخت و بموقع فرمان ماشین را تحت کنترل خودگرفت:(اصلاً متوجه نشدم!)
شاون عصبانی بود:(می خواهی ما رو به کشتن بدی؟)
استـیو از شدت شرم جـوابی نداد و شاون دلش به حال او سوخت:(بیا جاهامون رو عوض کنـیم...کمی هم
من برونم!)
(یعنی تو خوابت نمیاد؟)
(چرا اما...)و به ساعت شوراکه دور مچ دستش بود,نگاه کرد:(ساعت هنوز چهاره,می گم چیزکنیم...)
استیو پا روی ترمزگذاشت:(حق با توست!)
شاون متعجب شد.استیو مغزش را خوانده بود!(عقب یا جلو؟)
شاون دامنش را جمع کرد و از روی صندلی عقب پرید:(متشکرم!)
استیو ماشین را خاموش کرد و بر روی صندلی های جلو درازکشید:(بوسه ی شب بخیر یادت رفت!)
شاون هنوز هم وول می خورد:(اگه شکل دماغت رو دوست داری خفه شو!)
استیو هنوز در رگ شوخی بود:(نه دوست ندارم...بیا پیشم و درستش کن!)
(برو خـداتـو شکرکـن با این دامن نمی تـونم راحـت حرکت کنم وگـرنه می اومدم اونجا و تو رو با انواع مدلهای دماغ آشنا می کردم!)
(چه بهتر!درش بیار و بیا!)
(تو فکر می کنی همش همین امشبه و فردایی وجود نخواهد داشت؟)
(هر وقت بخواهی من درخدمتتم عزیزم!)
(این یک!)
***
اینبار شاون با فریاد استیو بیدار شد:(اوه لعنت...لعنت!)
شاون تکانی به خـود داد و نشست.از بـس اطراف پر نـور بود نمی توانست چشـمانش را به راحتی باز کند:
(چی شده؟)
(چی شده؟لعنت!خورشید رو نمی بینی؟ساعت نه و نیم شده!)
و ماشین را روشن کرد.شاون خمیازه کـشان از روی صندلی سر جـایش برگشت:(و ما هـنوز از ویتـمن در
نیومدیم؟)
استیو ماشین را به راه انداخت:(خیر!اگه یادت باشه قرار بود شب تا فینیکس بریم و قبل از صبح تو لباسهاتو
عوض کنی و منو به سییراوستا برسونی!)
شاون هنوز منگ بود:(و حالا؟)
(حالا مجبوریم تا سییراوستا همینجوری بریم چون نقشه ی اولی به باد رفـت و ما چاره ای جز اجرای نقشه
ی دومی نداریم!)
(نقشه ی دومی؟ما نقشه ی دومی داشتیم؟)
(نه...اما حالا باید داشته باشیم!)
(و اون چیه؟)
(می ریم سییراوستا و اگه توی راه گیر افتادیم تو نامزدم شورا هستی!)
(این بود نقشه ی دومی ات؟)
(چشه؟)
(به من نگاه کن!بنظرت من می تونم تا اونجا این تیپ رو تحمل کنم؟)
(مگه چاره ی دیگه ای هم داری؟شاون بشی تا اگه ماشین رو نگه داشتندگیر بیفتی؟)
(نقشه ی سومی درکار نیست؟)
(چرا...ببرم و خودم با دستهای خودم تو رو تحویل پلیس بدم!)
(فکرکنم همون نقشه ی دومی بهتر باشه به شرطی که نامزد تو نباشم!)
(تو در شرایطی نیستی که بتونی شرط بذاری!)
(اینم دو...یادت باشه!)
(چی؟)
(از ضعف من سوءاستفاده می کنی!)
(من هنوز ازت استفاده نکردم چه برسه به سوءاستفاده!)
(شوخی به کنار,توی این نقشه شاون کجاست؟)
(ما خبر نداریم!تو دیشب قبل از رسیدن شاون از غذاخوری به خونه,با من به طرف سییراوستا در اومدی!)
(چرا؟)
(چون نامزدم هستی ومن تو رو می برم مادرم رو ببینی!)
(اما شورا خونه است!)
(و ما دعا می کنیم تا معلوم شدن این موضوع تو از ایالت خارج شده باشی!)
(و اگه نتونم؟)
(به خدا امید داشته باش!)
شاون دیگر نتوانست چیزی بگوید سر برگرداند و از پنجره به بیرون زل زد.
ساعت یازده به بییرداسلی رسیدند و صبحانه و ناهار را یکجا از ساندویچی سر راه دو تا پیتزا خریدند ودر ماشیـن خـوردند.استـیو سعی می کردکمتـر به شاون نگاه کند چون خنده اش می گرفت و شاون عـصبانی
می شد.ورود و خروج از فینیکس بدون خطر و نگرانی انجام شد اما در حین رسیدن به مارانا متوجه شدند
ماشینی آبی رنگ آنها را تعقیب می کند.استیو پرسید:(بنظرت پلیس؟)
(نمی دونم...هنوزکه عکس العملی نشون ندادند!)
(می گی چکارکنیم؟)
(هیچ!به روندن ادامه بده)
(دارند نزدیک می شند!)
(انتظار داری چکارکنیم؟دست تکون بدیم؟)
(اوه خدای من فکرکنم شک کردند و دارند ما رو تعقیب می کنند!)
(من آدم کشتم تو می ترسی؟)
(تو اگه می ترسیدی نمی کشتی!)
(گفتم که مجبور بودم و...)
(دارند می رسند راست بشین!)
شاون خود را بالا کشید و استیو یک نگاه گذرا به او انداخت:(سینه ی چپت رو درست کن!شبیه تابلوهای
پیکاسو شدی!)
شاون با عجله دست داخل بلوزش کرد و استیو غر زد:(خیلی کوچیکند...غیر طبیعی دیده می شند!)
(متاسفم وقت نکردم برم عمل سیلیکون!)
(چی توشون گذاشتی؟)
(جورابهامو!)
استیو نگرانتر ازآن بودکه خنده اش بگیرد:(ازکوله پشتی چیزهایی پیداکن و توشون بذار!)
(نمی خوام مثل فاحشه ها دیده بشم!)
استیو دیگر نتوانست تحمل کند و بخنده افتاد:(در حال حاضر بقدرکافی شبیه فاحشه ها هستی!)
(اینم سه!)
استیو با خـشم و خـنده سر تکان داد و شـاون ازکیف زنـانه ی خواهـرش آینـه درآورد و سـر و صورت و
موهایـش راکنتـرل کرد.رژلبش مالیـده شده بود و موهایـش بهـم ریخـته بود.کمی ناشیـانه رژ زد و دوباره موهایش را مثل خواهرش از بالابست:(خوب؟چطور دیده می شم؟)
استیو نگاه گذرایی به او انداخت.رنگ صورتش ورای سفیدکننده,از ترس سفیدتر شده بود و رژلب سرخ او را بیشتر شبیه شوراکرده بود بطوری که استیو هیجان زده شد:(مثل همیشه خیلی خوشگلی!)
(اینم چهار!)
(من جدی گفتم!)
(بدتر!...پنج!)
(خدای من...رسیدند!)
(تو چه مرگته؟بجای اونها راه رو نگاه کن!)
استیو به حرف او چشم ازآینه گرفت و به جاده ی خاکی روبرویشان خیره شد و شاون بجای او خونسردانه
سر برگـرداند و به داخل ماشینی که کنـارشان رسیده بود,نگاه کرد.دو نـفر بودند.راننده یک مردجوان بود
که چهـره ی جدی وآبلـه رویی داشت و شخـص کناری اش یک مرد میـانسال و چـاق بـودکـه به او نگاه
می کرد.شاون لبخند ساختگی به لب آورد و دست تکان داد.نفس استیو بندآمد:(چکار داری می کنی؟)
(کاری که همه ی دخترها می کنند!)
(همه ی دخترها نمی کنند!)
(به من که هر دختری دست تکون می ده!)
(چون تو پسر جذاب و جوونی هستی اما اون مرد چاق و زشتیه!)
(از لطفت ممنونم اما من به اون دست تکون نمی دادم!)
(خدای من!)
شاون با تعجب به او نگاه کرد:(چی؟)
استیو عصبانی شده بود:(تو با وجود من داری به یک مرد دیگه دست تکون می دی؟)
اینبار شاون نالید:(خدای من!تو این مسخره بازی رو جدی گرفتی؟)و قبل ازآنکه استیو فرصت دفاع کردن پیـداکند شروع کرد به غـر زدن:(تو فکر می کـنی من جداً نامزدتـم و داری حسـودیم رو می کنـی؟باورم
نمی شه!حتماً به سییراوستا برسیم ازم می خواهی باهات عشقبازی هم بکنم؟پسر این...)
استیو تحمل نکرد و داد زد:(احمق!ما داریم یک نقشه رو اجرا می کنیم و توی این نقشه تو نامزدم هستی و
باید اینو به نوعی حفظ و اثبات کنی!)
(چکارکنم؟به رونم بند باکره گی* بیندازم؟) *پارچه ای کشی به رنگ بنفش که تازه عروسهابه اثبات دست نخورده بودنشان بررانشان می بندند.
(نه فقط کافیه مثل دخترهای جلف و بی صاحب رفتار نکنی!)
(اینم شش!)
(باز چی شد؟)
(بهم توهین کردی!)
(توکه دختر نیستی!)
(اما این دلیل نمی شه تو بهم بی صاحب و جلف بگی!)
(چـون پسر و مجرد هستی در هـر صورت بی صاحبی و جـلف هم که بعـد از انگـولک کردن مـشتری هـا
همچین فحش بی ربطی بحساب نمیاد!)
(اینم هفت!)
(اینطوری ولخرجی می کنی دو روزه عددهات تموم می شه!)
بناگه ماشینی که تعقیبشان میکرد با یک ویراژ وحشتناک ازکنارشان گذشت وآندو نفس راحتی کشیدند.
***
(شاون...شاون نگاه کن!)
شاون چند بار پلک زد و خمیازه کشان سر برگرداند:(رسیدیم؟)
چشمان استیو از شوق و علاقه برق می زد:(آره می بینی زادگاه من چه باصفاست؟)
شاون چند بار نگاهش را چرخاند اما چیزی جز بیابان ندید.بناچار مسیر نگاه استیو راکه در دور دستهاقفـل
شده بود,تعقیب کرد و دقیق تر نگاه کرد اما باز چیزی ندید:(کو؟منکه چیزی نمی بینم؟)
استیو غرق احساسات بود:(چطور نمی بینی؟رنگ سبز درختانش تمام افق روگرفته!)
شاون اینـبار چشـمانش را مالید و شیشـه را از داخـل پاک کرد اما باز هـم چـیزی ندید و با تمسخـرگفت :
(هـمش تقصیـر منه...فـقـط تو رانندگی کردی,وسط ظـهر,جنوب آمریکا...زیر خورشید...آه استیو بیچاره
داری سراب می بینی!)
استیو از بس حواسش در شهرش بود متوجه متلک گویی های شاون نمی شد و شاون با خیال راحت ادامه
می داد:(حالا که فکر می کنم متوجه می شم تو از اول اینـطور بودی فکرکنم هـمه ی کسانی که نـزدیک
مرز مکزیک بزرگ می شند بر اثر تابش مستقـیم و شدید نور خورشیـد,دچارگـرمازدگی مغـزی می شند
و این توی ژن هاشون تاثیر می ذاره بطوری که بعد از مدتی...)
استیو وسط حرفش پرید:(اونی که من می بینم تو هم می بینی؟)
شاون غرید:(تو فکرکردی من یک ساعته دارم برات آوازکریسمس می خونم؟)
(اونو نمی گم دیونه!همون ماشین!)
و بـه جلـو اشاره کرد.بله هـمان ماشـین و همان اشخـاص اما اینبار چراغـی بر سقـف ماشیـن زده بودند که
می چرخید و نورآبی و قرمز به اطراف پخش می کرد!نفس شاون دیگر بالا نیامد.استیو دو دستی به فرمان چنگ زد:(درست حدس زده بودیم اونها پلیس بودند!)
ماشین روبرویشان رسید وکناری پارک کرد.استیو نالید:(چکارکنم؟منم بایستم؟)
شاون غرید:(دیونه شدی؟می خواهی بیشتر شک کنند؟برو اگه اخطار دادند می ایستیم!)
و استیوگاز داد و سرعت گرفت.شاون ازآینه بغل نگاه کرد:(دارند می یاند...لعنت!به ما شک کردند!)
(حالاچکارکنیم؟)
(تو فقط برو!)
و وارد شهر شدند.پلیس هم در تعقیب آنها وارد شهر شد.هر دو از ترس عرق کرده بودند شاون نالید:(چـه
قصدی دارند؟چرا کاری نمی کنند؟)
استیو جرات نگاه کردن به عقب را نداشت:(می خواند ببینند ماکجا داریم می ریم؟)
(و ماکجا داریم می ریم؟)
(نمی دونم!نقشه مون بهم ریخت....غیر از خونه ی ما جای دیگه ی نداریم!)
(اما من با این شرایط...)
(تو در هر صورت مجبوری این شرایط رو تا خروج ازآمریکا حفـظ کـنی...میـایی خـونه ی ما و من تو رو
نامزدم شورا معرفی می کنم و می مونیم!)
(بعد؟)
(بعدش رو بعداً تصمیم می گیریم!)
(خیلی خوب بریم!)
آریزونا:جولای 2005
دقایقی همچنان وحشتزده و وحشیانه به کوبیدن در و فحش دادن ادامه داد تا اینکه مطمعن شد فیلیپ آنها را تنها گذاشته!با صدای قدمهای گلوریاکه نزدیک می شد,خود را به در فشرد و چشمانش را بست :(لطفـاٌ
با من کاری نداشته باش!)
گلوریا پشت سرش رسیده بود:(چرا اینقدر می ترسی؟فقط یک باره....کسی نمی فهمه!)
و از عقب کمر او را لمس کرد.وحشتزده خود راکنارکشید اما برنگشت.می ترسید چشمش به انـدام لخت
زن بیفتد و بدام شیطان بیفتد:(خواهش می کنم بذار برم...من نمی تونم...)
حرفـش تمام نشده,گـلوریا از عـقب او را بغـل کرد.چندشـش شد و جـلو دوید.گـلوریا به بلـوزش چنگ
انـداخت تا او را نگـه دارد اما او قـصد تـسلیم شدن نـداشت.با یک حرکت دو طرف یقـه ی بلوزش را به
طرفـین کشید.تمام دکمه هایش کنـده شدند و او توانست با درآوردن بلوز خود را به پنجره برساند گلوریا
داد زد:(نه...از پنجره نه...می بیننت!)
منظورش را نفهمید.شیشه را بالا زد و سر به بیرون درازکرد و چشمش به عـده ای کارگـر افـتادکه بر روی ساخـتمان نیمه کاره ی روبرویی کار می کردند.اکـثرشان را می شناخت آنها هم او را!همهمه ای افتاد و او
از ترس آبرویش خود را عقب کشید.بناگه گلوریا شروع کرد به فریادکشیدن:(کمکم کنید....یکی به دادم
برسه...)
و به سوی در دوید و شروع به کوبیدن کرد!از چیـزی سر در نمی آورد.تمام بدنش غـرق عرق سـرد بود و
زانـوهایش می لرزید.نمی دانـست چکارکـند.بماند وگـلوریا را خـفه کنـد و یا از پنجره فرارکند؟ناگـهان
هـیاهویی از پشت در شنـیده شد و در شروع به تکان خـوردن کرد.از عـقب هل می دادند و داد می زدند :
(حرامزاده به اون زن دست نزن!)
این یک توطـعه ی کثیف بود!دیگر تحمل نکرد.به سوی پنجره دوید و به سختی بر سقف شیروانی درآمد شیروانی شیب شدیدی داشت,به لب پنجره چنگ انداخت تا خـود را نگه داردکه دستی از داخـل یـقـه ی
او راگـرفت و به داخل کشیـد.یکی از هـمان کارگرهـا بود.او راکف اتـاق پرت کرد و زیر مشت و لگد و
فحـش گرفت!لب بازکرد توضیح بدهـدکه بقیـه هم وارد اتاق شدند و به او حمله ور شدند.دقـایق طولانی
چیزی غیر از درد نفهمید تا اینکه یکی داد زد:(بسه...پیش باباش نزنیدش!)
بابا؟رهـایش کردند و او با وجـود خونی که از روی پلکش بر چـشمش پـر می شد,نگاهـش را چـرخاند و
پدرش را دید.در چهارچوب در ایستاده بود و با چشمان از حدقه درآمده او را نگاه می کرد.
بچه ها تا به حال فهمیدید کدوم گذشته مال کیه؟
خیلی کم متوجه شدمنقل قول:
ولی رمانت قشنگه حرفم رو پس می کیرم
معلومه که قشنگه..این قوقولی منه!اما انگار کس دیگه ای نمی خونه کم کم داره گریه ام می گیره!
نقل قول:
تو به دیگران چکار داری مهم اینه که من همش رو با دقت می خونم تو برای من بزار