يك درخت بلوط و يك گل سرخ، هر دو جوان و سبز،
در كنار هم روييدند و با هم دوست شدند.
هر روز صبح بزگتر شدن را مي كردند
و از زمين و هوا و در و ديوار حرف مي زدند.
وقتي گل سرخ مي شكفت،
درخت بلوط قد مي كشيد.
حالا بلوط از چيزهاي تازه اي حرف مي زد.
از عقابها، قله كوهها و آسمان آبي.
گل با تمام توان فرياد زد:
«فكر مي كني خيلي مهمي نه؟»
درخت بلوط صداي گل را شنيد كه ادامه داد:
«چقدر بزرگ شدي! يه چيزي بگو كه منم بفهمم.»
درخت بلوط جواب داد:
« من خيلي بزرگ نشده ام،
به نظرم تو خيلي كوچيك موندي.»