تنها
نگاهم، که انتظار ورودت را دارد
از جداره های در عبور میکند
برای هم نگاه شدن با تو باید بایستم
روییدن جوانهء حسی
که خورشیدش تو باشی
آسان نیست
Printable View
تنها
نگاهم، که انتظار ورودت را دارد
از جداره های در عبور میکند
برای هم نگاه شدن با تو باید بایستم
روییدن جوانهء حسی
که خورشیدش تو باشی
آسان نیست
از دور حرکت می کنیم
تا به نزدیک تو برسیم
تو اگر مانده باشی
تو اگر در خانه باشی
من فقط به خانه تو آمدم
تا بگویم
آواز را شنیدم
تمام راه
از تو می خواستم
مرا باور کنی
که ساده هستم
تو رفته بودی
کنون گفتم
که تو هستی
تو اگر نبودی
نمی دانستم
که می توانم
باران را در غیبت تو
دوست بدارم
...
مگير چشم عنايت ز حال حافظ باز
وگرنه حال بگويم به آصف ثانی
وزير شاهنشان خواجه زمين و زمان
که خرم است بدو حال انسی و جانی
قوام دولت دنيی محمد بن علی
که میدرخشدش از چهره فر يزدانی
زهی حميده خصالی که گاه فکر صواب
تو را رسد که کنی دعوی جهانبانی
طراز دولت باقی تو را همیزيبد
که همتت نبرد نام عالم فانی
یه روز از همین روزا روی شب پا میذارم
توی قاب لحظه ها عکس فردا میذارم
مکن که می نخوری بر جمال گل يک ماه
که باز ماه دگر میخوری پشيمانی
به شکر تهمت تکفير کز ميان برخاست
بکوش کز گل و مل داد عيش بستانی
جفا نه شيوه دينپروری بود حاشا
همه کرامت و لطف است شرع يزدانی
ببخشید بازم "ی" شد
یارا حقوق صحبت یاران نگاه دار
باهمرهان وفا کن و پیمان نگاه دار
در راه عشق گر برود جان ما چه بک
ای دل تو آن عزیز تر از جان نگاه دار
محتاج یک کرشمه ام ای مایه ی امید
این عشق را ز آفتت حرمان نگاه دار
ما با امید صبح وصال تو زنده ایم
ما را ز هول این شب هجران نگاه دار
مپسند یوسف من اسیر برادران
پروای پیر کلبه ی احزان نگاه دار
بازم خیال زلف تو ره زد خدای را
چشم مرا ز خواب پریشان نگاه دار
ای دل اگر چه بی سر و سامان تر از تو نیست
چون سایه سر رها کن و سامان نگاه دار
شيداي زمانم
رسواي جهانم
بي دلبر و بي دل
بي نام و نشانم
دامن مكش از من
بنشين كه نه شايد
آن دل كه سپردم
ديگر بستانم
آه ... آه
افسونگري اي افسانه من
افسانه دل ديوانه من
شوري و نويدي
در تيرگي شبهاي سيه
اي روشني كاشانه من
چون نور اميدي
در تيرگي شبهاي سيه
اي روشني كاشانه من
نبود از تو گريزي چنين كه بار غم دل
ز دست شكوه گرفتم، به دوش ناله كشيدم
جواني ام به سمند شتاب مي شد و از پي
چو گرد در قدم او، دويدم و نرسيدم
به روي بخت ز ديده، ز چهر عمر به گردون
گهي چو اشك نشستم، گهي چو رنگ پريدم
وفا نكردي و كردم، به سر نبردي و بردم
ثبات عهد مرا ديدي اي فروغ اميدم؟
من و تو مسافر شب،رو به سوی شهر خورشید
خسته از این رهسپاری زیر سایه های تردید
- رسم زندگي اين است روزي کسي را دوست داري و روز بعد
تنهايي به همين سادگي او رفته است و همه چيز تمام شده
مثل يک مهماني که به آخر مي رسد و تو به حال خود رها مي
شوي چرا غمگيني ؟ اين رسم زندگيست پس تنها آواز بخوان
اگر شبي فانوس نفسهاي من خاموش شد ، اگر به حجله آشنايي
، برخوردي وعده اي به تو گفتند ، كبوترت در حسرت پركشيدن
پر پر زد ! تو حرفشان راباورنكن ! تمام اين سالها كنارمن
بودي ! كنار دلتنگي دفاترم ! درگلدان چيني
دوست داشتن هميشه گـــفتن نيست گاه سکوت است و گاه
نگــــــاه ... غـــــريبه ! اين درد مشترک من و توست که
گاهي نمي توانيم در چشمهاي يکد يگــرنگــــاه کنيم
آنجه را که دوست داري بدست آور وگرنه مجبور ميشوي آنجه
را که دوست نداري تحمل کني . هميشه باور داشته باش که
خدا تو را فراموش نمي کند حتي اگر تو او را فراموش کرده
باشي
): نگاهت را به کسي دوز که قلبش براي تو بتپه چشمانت را
با نگاه کسي اشنا کن که زندگي را درک کرده باشه سرت را
روي شانه هاي کسي بگذار که از صداي تپشهاي قلبت تو را
بشناسه آرامش نگاهت رو به قلبي پيوند بزن که بي رياترين
باشه لبخندت را نثار کسي کن که دل به زمين نداده باشه
رويايت رو با چهره ي کسي تصوير کن که زيبايي را احساس
کرده باشه چشم به راه کسي باش که تو را انتظار کشيده
باشه اما عاشق کسي باش که تک تک سلولهاي بدنش تقدس عشق
را درک کند
ميشه مثل يه قطره اشك بعضيا رو از چشمت بندازي .... ولي
هيچ وقت نمي توني جلوي اشكي رو بگيري كه با رفتن بازيا
از چشمت جاري ميشه
بعضي ها وقتي كاري داشته باشند دوستت هستند بعضي ها وقتي
گير مي كنند دوستت هستند بعضي ها نيستند و وقتي هم هستند
بهتر است نباشند بعضي ها نيستند و اداي بودن در مي آورند
بعضي ها در عين بودن هرگز نيستند بعضي هاي ديگر هم به
طور كلي هستند ولي آدم نيستند آنهاي ديگري هم كه آدم
هستند نيستند
خسته شدم مي خواهم در آغوش گرمت آرام گيرم.خسته شدم بس
كه از سرما لرزيدم... بس كه اين كوره راه ترس آور زندگي
را هراسان پيمودم زخم پاهايم به من ميخندد... خسته شدم
بس كه تنها دويدم... اشك گونه هايم را پاك كن و بر
پيشانيم بوسه بزن... مي خواهم با تو گريه كنم ... خسته
شدم بس كه... تنها گريه كردم... مي خواهم دستهايم را به
گردنت بياويزم و شانه هايت را ببوسم...خسته شدم بس كه
تنها ايستادم
عشق با حسرت ديدار تو بودن زيباست
يك نفر ..... يك جايي..... تمام روياهاش لبخند توست و
زماني كه به تو فكر ميكنه احساس ميكنه كه زندگي واقعا
با ارزشه پس هرگاه احساس تنهايي كردي اين حقيقت رو به
خاطر داشته باش يك نفر ..... يك جايي..... در حال فكر
كردن به توست
خدا به تو دو تا پا داد تا با آنها راه بروي. دو تا دست
داد تا نگه داري. دو گوش براي شنيدن و دو چشم براي ديدن
داد ولي چرا فقط يک قلب به تو داد؟ چون قلب دوم تو رو به
کس ديگري داد تا تو آن را پيدا کني