کنتس شگفت زده می پرسید: ولی چرا؟ چرا؟ مگر آن دختر ترا خوشبخت نمی کرد؟
- چرا.
- پس چه؟
- کنتس، دقیقا بخاطر همین بود.
- نمی فهمم.
- خوشبختی بیش از نیاز مردی جوان بود. در خطر بودم.
- در خطر چه چیز؟
- یکی از این دو امکان: یا به این خوشبختی خو می گرفتم که در اینصورت عظمت و جلالش را از دست می دادم، یا به آن خو نمی گرفتم و همواره بزرگش می داشتم که در آنصورت کاملا خود را می باختم. یکبار زنبوری را دیدم که درون عسلش غرق شده بود و درسم را آموختم.
گزارش به خاک یونان -- نیکوس کازانتزاکیس