هم اكنون تو را اي نبرد سوار
پياده بياموزمت كارزار
Printable View
هم اكنون تو را اي نبرد سوار
پياده بياموزمت كارزار
روایتی از کتاب ادبیات بود [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]نقل قول:
هم اكنون تو را اي نبرد سوار
پياده بياموزمت كارزار
............
راستی همه ی انسان ها فانی هستند ؟
من سبز نخواهم شد در کاکل ِ سبز ِ خیار ؟
و مرا ارابه ی صیفی
در شهر نخواهد گرداند ؟
جیک
جیک
جوجه می کوبد بر دروازه ی خاک
زورقی
رود ِ آرامی را طی خواهد کرد
چیز هایی را تا دهکده ی پایین خواهد آورد :
- کتاب و شمع و آینه و دامن و خرت و پرت -
دختری موهایش را با تور ِ بنفش می آراید
مرد ِ جوانی در نور ِ شمع کتابی را بر می دارد
و به دنبال ِ شعر ِ سوزناکی می گردد
راستی ما شمع نبودیم ؟
یا آینه ؟
یا آن شعر بلند ؟
با همان قایق ِ کوچک ؟
شاپ
شاپ
موج
دروازه ی خاکی را باز خواهد کرد
و همیشه غنیمت های خود را بر خواهد داشت
خواهد برد تا دهکده ها
از کجا می گویند
" همه ی انسان ها فانی هستند "
وقتی که هنوز دست هایت را می جویم
و بدینسان از فناهای خاک بر می خیزم
و سوار ِ یک روروَکِ چوبی
با هیاهو می گردم در قلب ِ شهر
...
راه رابراشک بستن کارآسانی نبود
باغروری هـم قدبـالای بـام آسـمـان
بارهادرخود شکستن کارآسانی نبود
بارها ایـن دل به جرم عــاشــقــی
زیر سـنــگینی بـار غم شـکـســت
من تورا آسان نیاوردم به دست
تندیس ِ طلایی
از فاز ِ محراب
به زمین می لغزد
تکه
تکه
می نشیند در اجزای فضا پیما
این صدای ترانه های دیروزی نیست
و این ها
نگاهی نیستند
که فضا را پر از اشباح ِ ترسناک ِ سرگردان می دیدند
طبل ها و ترومپت ها و نی ها
در هم آمیخته اند
و میان ما وقتی که پشت ِ درخت ِ سیب یکدیگر را می بوسیم
هیچ ابلیسی ، دیگر، نیست
ما
داریم به دنیا می آییم
صوت ها مغشوش اند
اما به گوش ِ من
این
بهترین آوازی ست که دهان ها تا کنون خوانده اند :
آواز ِ فروریختن ِ آسمان ِ اشباح
و احکام
...
میازار موری که دانه کش استنقل قول:
که جان دارد و....:33:(بقیه شو حفظ نیستم)
نقل قول:
مسلمانان ... مسلمانان ... مسلمانی ز سر گیرید
که کفر از شرم یار من ... مسلمان وار می آید
تا توانی دلی به دست آور
دل شکستن هنر نمیباشد
دریا ، گرفته همچو منی ، دریا !
دریا ، اسیر خویشتنی ، دریا !
دریا ! سکوت لایق دریا نیست
جز مرگ با سکوت هم اوا نیست
دریا ! چه رودها همه سرگردان
دریا ! چه بادها همه بی سامان
با ضجه های باد چه خواهی کرد
با رودهای یاد چه خواهی کرد
ویرانه نیستی که غریبانه
در انزوای خاک کنی خانه
ماتم گرفته خاک بسر ریزی
با ناله های جغد درآمیزی
دریایی ای شکفته ی بی آرام
دریایی ای تموج بی فرجام
روشن ترین چراغ زمینی تو
با باغ های عشق قرینی تو
دل از سرود دوست گسستن چه ؟
مردابگونه تلخ نشستن چه ؟
پیرانه از چه پشت دوتا کرده
نفرین ندانمت به چه ها کرده
دانی که هر دل به دعا برداشت
نام تو را ستاره ی مهر انگاشت
با من بگوی ، هر چه که خواهی گفت
جان از سکو تمایه ی تو آشفت
شرمت نیاید آنکه به خاموشی
روزت شود شبی به فراموشی
دریا ! گشای پنجره هایت را
از سر مگیر باز عزایت را
هر گوشه از شرارت صیادی
سر برکشیده آتش بیدادی
خون کبوتران جوان رنگین
بر دامنت نشسته ندانی این ؟
هر سوی راندگان ز دریا را
بر باد داده گوهر یکتا را
بینی که لب گشوده ولی خامووش
بینی که مادرند و تهی آغوش
هر عابری گرفته به تیپاشان
بشکسته گنج - خانه ی دلهاشان
دریا ، نگویمت چه کن و چون باش !
توفنده باش و سرخ تر از خون باش
هرگونه باش لیک مباش اینسان
دریا ، نشسته با دل هر انسان
...
نه برو دور شو ای بد سیرت
دور شو از رخ تو بیزارم
کی توانی برباییش از من
تا که من در بر او بیدارم
ناگهان خاموشی خانه شکست
دیو شب بانگ برآورد که آه
بس کن ای زن که نترسم از تو
دامنت رنگ گناه است گناه
همیشه چیزی از یاد می رود
وقتی در آسمان غرقی
تا گوهری به چنگ آری
فرش زمین خویش را
زمینه اش آبی ، گلهایش ستارگان
ناچار
از یاد می بری
همیشه چیزی از یاد می رود
وقتی امید چشم تو در راه های دور
پرواز می کند
که آشیانه بگیرد
نزدیک تر درخت را
هرگاه با تو غمخوار
از یاد می بری
همیشه چیزی از یاد می رود
در آن زمان که جنگل خلقی را
با نغمه های باران
پاس و سپاس داری
گلبوته ای که می خشکد
در گوشه و کنار
از یاد می بری
همیشه چیزی از یاد می رود
...