بسیار گل که از کف من برده است باد
اما من غمین
گل های یاد کسی را پر پر نمی کنم
من مرگ هیچ عزیزی را
باور نمی کنم…
Printable View
بسیار گل که از کف من برده است باد
اما من غمین
گل های یاد کسی را پر پر نمی کنم
من مرگ هیچ عزیزی را
باور نمی کنم…
من خوبم
خسته نیستم
فقط گاهی دستم
به این زندگی نمی رود…
از چشم هاي من هيجان را گرفته ايد
اين روزها عجب خودتان را گرفته ايد
ارديبهشت نيست که ؛اردي جهنم است
لبهاي سرختان که دهان را گرفته ايد-
به چرت و پرت و فحش و ... ؛ببخشيد مدتي است
ازشعرهام لحن و بيان را گرفته ايد
خانم جسارت است ! ببخشيد يک سوال
با اخمتان کجاي جهان را گرفته ايد!؟
خانم ! شما که درس نخوانديد پس کجا -
کي دکتراي زخم زبان را گرفته ايد!؟
خانم جواب نامه نداديد بس نبود!؟
ديگر چرا کبوترمان را گرفته ايد؟
خانم عجالتا برويم آخر غزل
نه اين که وقت نيست ؛ امان را گرفته ايد
اما به ما نيامده دل کندن از شما....!
محمد علی پور شیخ علی
نشست آن روز و دريا گريه كرد آنجا زني تنها ولي كم بود
نمي ترسيد او هرگز كه اطرافش پر از صد ابن ملجم بود
و اشك از چشم زينب مي چكيد آن روز بر جسمي كه پرپر شد
و خورشيد دويد از خيمه ها بيرون كه سيمايش پر از غم بود
زمين آن روز مي لرزيد و لب ها ا زعطش مي سوخت
نبود اصغر خدايا كمتر از فرزند ابراهيم و زمزم بود
دلم از كودكي تكليف شب را مي نوشت اما نمي فهميد
چرا تا مي نويسد آب يا بابا برايش غم فراهم بود
مرا از كودكي با آب و بابا پرورش دادند اما من
نمي دانستم اين الفاظ معنايش برابر با محرم بود
اگر در كربلا مولي نمي جنگيد كسي هرگز نمي دانست
چرا يك عمر حيدر ذوالفقارش از كمر تا انتها خم بود
دل مويه هاي شاعري ات را به من بده
آن يك دو بيت آخري ات رابه من بده
محض رضاي اين دل ايلاتي غريب
آن حالت عشايري ات را به من بده
اين گريه هاي باطني من براي توست
آن خنده هاي ظاهري ات را به من بده
دلگيري از مرام و مسلماني ام ، اگر
پندارهاي كافري ات را به من بده
يا از دلم به معجزه پيغمبري بساز
يا آن عصاي ساحري ات را به من بده
اين كوفيانه همت ما را به هم بريز
آن غيـرت ملايري ات را به من بده
تا چشم آفتاب سپهري ترم كند
سهراب ! شعر آخري ات را به مــن بده
ل ل به لب نيامده ليلا هنوز هم
يک سر سکوت مي وزد اينجا هنوز هم
نوحي دگر نيامده طوفان بياورد
ناشسته مانده صورت دنيا هنوز هم
من با توام تو با من و با هم غريبه ايم
دنيا نديده لنگه ما را هنوز هم
من بغض هاي خيس خودم را فروختم
تو نه نگاه خشک خودت را هنوز هم...
از بوسه هاي شانه پرستم فراري اند
آن شانه هاي باب تماشا هنوز هم
من هرچه دار و هرچه ندارم براي تو
لب باز کن به من بگو آيا هنوز هم ....
حتي غزل گلوي خودش را بريده است
اما به لب نيامده ليلا هنوز هم
روزی که دلم پیش دلت بود گرو
دستان مرا سخت فشردی که نرو
روزی که دلت به دیگری مایل شد
کفشان مرا جفت نمودی که برو
پارک ملت
جای خوبی است
برای تمرین دموکراسی
وقتی ایستادهام
به انتظار کسی
که هیچگاه نمیآید
حتا در خوابهای شبانهام
که انتخابات بزرگی است
میان آن همه...
...
اما هنوز هم ایستادهام
با دستانی که
فکر میکنند
کاش آغوشت
عدالت بیشتری داشت
از شعر بيائيد بيرون
كلاغها را
به حال خود بگذاريد
باور كنيد
شاعرها هم
از هوای ابری، دلگير ميشوند
با سـ ك س
انرژی ميگيرند
از سكوت خسته ميشوند
و ميتوانند
بی عشق تا مدتها
نقاشی كنند و
پيانو بنوازند
از شعر بيائيد بيرون
و باور كنيد
اين اشكها
جزئی از يك سروده نيست
كدام كوچه،
كدام خانه؛ خانه ی من؟
پوزخند ميزنم
به روياهايی كه ديگر بوی نا گرفته.