شنیده ام سخنی خوش که پیر کنعان گفت
فراق یار نه آن میکند که بتوان گفت
حدیث هول قیامت که گفت واعظ شهر
کنایه ایست که از روزگار هجران گفت
Printable View
شنیده ام سخنی خوش که پیر کنعان گفت
فراق یار نه آن میکند که بتوان گفت
حدیث هول قیامت که گفت واعظ شهر
کنایه ایست که از روزگار هجران گفت
تيري كه زدي بر دلم از غمزه خطا رفت
تا باز چه انديشه كند راي صوابت
هر ناله و فرياد كه كردم نشنيدي
پيداست نگارا كه بلندست جنابت
تو هم در پاسخ این بی وفایی ها بگو در راه عشق و انتخاب آن خطا کردم
و من در حالتی ما بین اشک و حسرت و تردید
کنار انتظاری که بدون پاسخ و سرد است
و من در اوج پائیزی ترین ویرانی یک دل
میان غصه ای از جنس بغض کوچک یک ابر
نمی دانم چرا؟ شاید به رسم و عادت پروانگی مان باز
برای شادی و خوشبختی باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم.
ما را به رخت و چوب شباني فريفته است
اين گرگ سالهاست كه با گله آشناست
تو را از چشمهایت میشناسم
ز پرواز نگاهت
ز عطر موج موهای قشنگت
ز برق سبز چشمان سیاهت
از آن یاقوت و لعل آبداده
از آن موی بلند تاب داده
از آن سیمین عروسان نشسته
از آن مه پاره های روی بسته
ز چشمان سیاهت میشناسم
از آن قد بلند خیزرانی
از آن موی کمند ارغوانی
يك شبه انگار بگرفتم مرض
صبح فردايش زبانم شد عوض
آن سلام نازنينم شد «هلو»
وآنچه گندم كاشتم ، روييد جو
پاي تا سر شد وجودم «فوت» و«هد»
آب من«واتر» شد و نانم«برد»
دوچشمي را كه مفتون رخت بود
كنون گوهرفشان بگذار و بگذر
درافتادم به گرداب غم عشق
مرا در اين ميان بگذارو بگذر
به او گفتم حميد از هجر فرسود
به من گفتا : جهان بگذار و بگذر
روي نگار در نظرم جلوه مي نمود
وز دور بوسه بر رخ مهتاب مي زدم
چشمم به روي ساقي و قولم به گوش چنگ
فالي به چشم و گوش در اين باب مي زدم
ما سروهاي سبز جوانيم
در چار فصل سال
سرسبز و سرفراز مي مانيم»
چشم اميد ما به شما مانده ست
گر ابرهاي تيره سفر كردند
و نور روشن فردا را ديديد
از ما به مهرباني ياد آريد
از ما كه در تمام شب عمر
در جستجوي نور سحر پرسه مي زديم
من که از پژمردن یک شاخه گل ،
از نگاه ساکت یک کودک بیمار ،
از فغان یک قناری در قفس ،
از غم یک مرد در زنجیر ، حتی قاتلی بر دار،
اشک در چشمان و بغضم در گلوست .
وندرین ایام ، زهرم در پیاله ، زهر مارم در سبوست
مرگ او را از کجا باور کنم ؟
صحبت از پژمردن یک برگ نیست
وای ! جنگل را بیابان می کنند .
دست خون آلود را در پیش چشم خلق پنهان می کنند !
هیچ حیوانی به حیوان نمی دارد روا
آنچه این نامردمان با جان انسان می کنند !
صحبت از پژمردن یک برگ نیست
فرض کن : مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست
فرض کن : یک شاخه گل هم هرگز در جهان نرست
فرض کن : جنگل بیابان بود ، از روز نخست !
در کویری سوت و کور .
در میان مردمی با این مصیبت ها صبور ،
صحبت از مرگ محبت ، مرگ عشق ،
گفتگو از مرگ انسانیت است !