تو آن حادثه ی گوارایی
که در بیقرار ثانیه ها
آوار گشتی ناگاه
بر شانه هایم
آه
مجالی هر چند
برای تجربه ی دستانت نیست
اما این ایستگاه آخر را
بگذار برایت
دستی تکان دهم...
Printable View
تو آن حادثه ی گوارایی
که در بیقرار ثانیه ها
آوار گشتی ناگاه
بر شانه هایم
آه
مجالی هر چند
برای تجربه ی دستانت نیست
اما این ایستگاه آخر را
بگذار برایت
دستی تکان دهم...
کسی در خانه
منتظر من نیست
یادم باشد
کلیدم را بردارم…
مقصد که گم می شود،
هیچ درختی نشانه نیست
و من از کنار تو
- ای سرو ِ با شکوه!-
اینگونه گذشتم...
واقعیت گاه
به هزار زبان
خودش را برایم معنا می کند اما
من از هیچ کدام از زبان هایش
هیچ کلمه ای را
تشخیص نمی دهم...
"سوداگر ِپیروز" ی نبوده ام
در این بازار
صبوری ام را فروخته ام
به دلدادگی...
خبری نیست!
.
این را باور نمی کنی و باز
برگ دیگری می زنی
روزنامه عمر را
.
مدتیست
گرمای حضورت را حس نمیکنم
در جستجوهایم برای تو
دستانم خالی بر میگردند
بی قرارم
این کلمات هم یاری نمیکنند
حالم خوش نیست
برگرد ...
هوای شاعری به من نمی سازد !!
می بینی؟!
اینجا هیچ خبر
تازه ای نیست
همان ابر ها
همان سایه ها
همان چراغ های روشن و
خاموش همیشگی
حتی دلی
با مشخصات دقیق ِ
همان گرفتگی
کتایون آموزگار
پدر بزرگ به نان می اندیشید
پدر به آزادی...
من اکنون ، به نان و آزادی!
تو ساکت باش و هيچ نگو.
من در سکوت بهتر ميشنوم٬
تو را.