يك بار هم كه گردنه امن و امان نبود
گرگي به گله مي زند و مي درد مرا
در اين مراقبت چه فريبي است اي تبر
هيزم شكن براي چه مي پرورد مرا ؟
عمري است پايمال غمم تا كه زندگي
اين بار زير پاي كه مي گسترد مرا
Printable View
يك بار هم كه گردنه امن و امان نبود
گرگي به گله مي زند و مي درد مرا
در اين مراقبت چه فريبي است اي تبر
هيزم شكن براي چه مي پرورد مرا ؟
عمري است پايمال غمم تا كه زندگي
اين بار زير پاي كه مي گسترد مرا
اي مرغ سحر ! عشق ز پروانه بياموز ......... كان سوخته را جان شد و آواز نيامد
اين مدعيان در طلبش بي خبرانند ............. كان را كه خبر شد خبري باز نيامد
گلستان سعدي
نقل قول:
اين قسمت شهريار رو ديديد
سكانس قهوه خانه ، مشاعره شهريار با درويشي كه ملك الشعراي قهوه خانه بود
اگر نديد 5 شنبه اين هفته ( 20 دي ماه 86 ) ساعت 19 تكرارش رو حتما از شبكه 4 ببينيد
يه نكته جالبي ديدم تو مشاعره ؛ شهريار به درويش پيشنهاد داد تا مشاعره به اين صورت ادامه پيدا كنه كه ابيات با موضوع معيني گفته بشه
حالا من گفتم براي اينكه تاپيك از يكنواختي دربياد هر هفته يا هر ماه يه موضوعي در عنوان تاپيك قرار بگيره و مشاعره پيرامون آن موضوع ادامه پيدا كنه تا پايان يك دوره و شروع موضوع بعدي .
نوشتن نام شاعر و كتابش هم براي يه نفر مثل من كه زياد اطلاعات ندارم بد نيست !
اين تنها يك پيشنهاد هست ولي كار قشنگيه !
آره فكر خيلي قشنگيه....
امّا فعلا « د » بدم(!):
دلا خوبان دل خونين پسندند
دلا خون شو كه خوبان اين پسندند
متاع كفر و دين بي مشتري نيست
گروهي آن گروهي اين پسندند
دوستان سعی کنید انقدر اشعار تکراری ننویسید
اونجور که من دیدم داره امارش زیاد میشه
دقت کنید
.................
سلام را باید از پیچک آموخت
سلام پیچش دستهاست
تلاقی دو نگاه
و امتدادی تا چشم لبریز و جود
سلام شقایق است
نگاهی نگران
سایه ای خفته بر تن
در زیراستواری بید
سلام حدود عاطفه هاست
سلام مرزی است میان من و تو
مرز را با بوسه ای بردار
...
راست می گفتی :
زندگی چون خواب بود
تکیه ما جملگی بر آب باد
دل نمی بندم دگر بر هر چه است
هر بتی را من پرستیدم،شکست
تو چشم شیخ را دیدن میاموز
فلک را راست گردیدن میاموز
تو کل را جمع این اجزا مپندار
تو گل را لطف و خندیدن میاموز
تو بگشا چشم تا مهتاب بینی
تو مه را نور بخشیدن میاموز
تو عقل خویش را از می نگهدار
تو می را عقل دزدیدن میاموز
تو باز عقل را صیادی آموز
چنین بیهوده پریدن میاموز
زان يار دلنوازم شكريست با شكايت
گر نكته دان عشقي بشنو تو اين حكايت
فکر خوبیهنقل قول:
اين قسمت شهريار رو ديديد
سكانس قهوه خانه ، مشاعره شهريار با درويشي كه ملك الشعراي قهوه خانه بود
اگر نديد 5 شنبه اين هفته ( 20 دي ماه 86 ) ساعت 19 تكرارش رو حتما از شبكه 4 ببينيد
يه نكته جالبي ديدم تو مشاعره ؛ شهريار به درويش پيشنهاد داد تا مشاعره به اين صورت ادامه پيدا كنه كه ابيات با موضوع معيني گفته بشه
حالا من گفتم براي اينكه تاپيك از يكنواختي دربياد هر هفته يا هر ماه يه موضوعي در عنوان تاپيك قرار بگيره و مشاعره پيرامون آن موضوع ادامه پيدا كنه تا پايان يك دوره و شروع موضوع بعدي .
نوشتن نام شاعر و كتابش هم براي يه نفر مثل من كه زياد اطلاعات ندارم بد نيست !
اين تنها يك پيشنهاد هست ولي كار قشنگيه !
ولی من ترجیح میدم تو این تاپیک نباشه
فقط اگه دوستان اشعاری رو که مینویسن کامل باشه خیلی بهتره
موفق باشید
.........
چرا ز کوزه ی ماه امشب
نمی برون نتراویدست ؟
چرا نگاه خدا ، دیگر
درین خرابه نکاویدست ؟
ستارگان طلایی خشم
چرا به باد فنا رفتند ؟
پرندگان طلایی بال
چرا به کام بلا رفتند ؟
چرا درین شب بی فرجام
ز هیچ سو نوزد بادی ؟
چرا به گوش نیاویزد
طنین وحشی فریادی ؟
چرا به خک نریزد نرم
غبار سربی بارانی ؟
چرا ز خواب نخیزد باز
زمین به نعره ی طوفانی ؟
زمین و من ، دو تب آلودیم
پر از تشنج هذیان ها
نهفته در دل ما خاموش
لهیب آتش عصیان خا
زمین و من ، دو غضبنکیم
لب از خروش فروبسته
ز گیر و دار عبث ، رنجور
ز پیچ و تاب عبث ، خسته
تو ای شب ، ای شب بی فریاد
تویی که از من و او دوری
تو از فشار غضب لالی
تو از هجوم حسد کوری
تو ای شب ، ای شب بی فریاد
تویی که تیره چو کابوسی
برو که در تو نمی بینم
فروغ شعله ی فانوسی
من از تو پیرترم ، ای شب
من از تو کورترم ، ای ماه
چرا چراغ نمی گیرید
مرا به پیچ و خم این راه ؟
...
تجلی گه خود کرد خدا دیده ی ما را
در این دیده درآیید وببینید خدا را
خدا در دل سودا زدگان است بجویید
مجویید زمین را و مپویید سما را
بلا را بپرستیم و به رحمت بگزینیم
اگر دوست پسندید پسندیم بلا را
طبیبان خداییم و به هر درد دواییم
به جایی که بود درد فرستیم دوا را
ببندید در مرگ و زمردن مگرزید
که ما باز نمودیم در دار شفا را
حجاب رخ مقصود من و ما شمایید
شمایید ببینید من وما و شما را
ای خوشتر از خواب سحرگاهان
هرگز مرا باور نمی آمد که برگردی
در لحظه های تلخ بیداری ، به سوی من
اما ، تو مهمان منی امشب
من نیز ، چون اینه ، بیدارم
وز شوق این دیدار بیمانند
گنگ است ، پنداری ، زبان گفتگوی من
آری ، تو ، امشب میزبانی بی زبان داری
کز او کلامی در نخواهی یافت
زیرا که این اندوه ، یا این شادی پنهان
خاموش می سازد صدا را در گلوی من
دست ترا در دست می گیرم
با دیدگانت راز می گویم
وان عطر سبز نوجوانی را
چون بوی نمنک درختان ، در شب باران
می بویم و در گیسوانت باز می جویم
می خندی و لب می گشاید آرزوی من
آه ای سپید اندام آهو چشم
ای آنکه عکس ماه را بر کاسه ی زانو
برق هوس را در بلور دیدگان داری
ای آنکه دیدار تو با من در شب غربت
شیرین تر از خواب است در بحران بیماری
فرخنده باد این لحظه ی میعاد
خوش باد این ساعت که می خندی به روی من
غم نیست گر ایینه از عکست تهی گردد
من از تو نقشی جاودان دارم
من از جوانی های تو ، بر لوحه ی پندار
همواره ، تصویری جوان دارم
آری ، در آن ایام ، ای هم صحبت دیرین
سیمای تو همزاد خورشید بهاران بود
در صبح گیسویی طلایی رنگ
خندیدنت ، آهنگ شفاف شکستن داشت
اناسن که گویی از سر مستی
جامی بلورین را فرو می کوفتی بر سنگ
روحی گدازان در تو مسکن داشت
روحی که همچون شعله ای الماسگون در شیشه ی فانوس
پیوسته عریان بود و با پوشیدگی در جنگ
هر بامداد از پشت صف های سپیداران
می آمدی با جامه ای از نور نازکتر
اندام تو ، از لابلای سایه ها می تافت
چونان که در ظلمت ، سپیدی می زند مرمر
من ، چون ترا از دور می دیدم
با خویشتم می گفتم که : امروز آسمان ، آبی است
وین آفتاب دلگشا را در افق دیدن
پاداش بی خوابی است
کنون کهخندان می نشینی روبروی من
ای طرفه مهمان شباهنگام
دیگر ، رخت همزاد خورشید بهاران نیست
همتای ماه عالم افروز است
زیرا که گیسوی ترا برقی است سیمین فام
ما - هر دو - می دانیم کان صبح طلایی را
کافور گون کردست برف جامد ایام
اما ، هنوز اندام تو در جامه ی خکسترین تو
چون آتشی با دود در جنگ است
روح تو در قالب نمی گنجد
پیراهنت بر پیکرت تنگ است
آه ای درخشان روی جادو چشم
ای ماه شبهای نخستین خزان ، ای ماه
هرگز مگر - پاییز با پیری هماهنگ است
گر آسمان را همچنان آبی توانی یافت
در دیده ی من هم همان رنگ است
...