کریم خان و مر دک پدرسوخته!
کریم خان زند هر روز در ارگ شاهی می نشست برای رسیدگی به مشکلات و شکایات مردم آن ها را به حضور می پذیرفت. روزی مردی را به دربار آوردند که تا چشمش به کریم خان افتاد شروع کرد به گریستن ؛ طوری که نمی توانست صحبت کند. بعد از این که او را آرام کردند مورد دل جویی شاه قرار گرفت و کریم خان از خواسته اش پرسید. مرد گفت: «من از مادر نابینا متولد شدم و سال ها با وضع اسفباری زندگی کردم تا این که روزی خود را به زیارت آرامگاه پدر شما رساندم و متوسل به مرقد مطهر ابوی شما شدم. در آن مزار متبرک آن قدر گریستم که به خواب عمیقی فرو رفتم. در خواب پدر شما را دیدم که به سراغم آمد و دستی به چشمانم کشید و گفت برخیز که تو را شفا دادم ! وقتی بیدار شدم خود را بینا دیدم و جهان تاریک پیش چشمانم روشن شد !» مرد که انتظار صله و هدیه داشت، با تعجب دید کریم خان خشمگین شده و دستور داد که دژخیم بیاید و چشمانش را در آورد. پس از این که با وساطت درباریان وکیل الرعایا از این کار منصرف شد، رو به مرد چاپلوس کرد و گفت:«مردک پدر سوخته! پدرم تا وقتی زنده بود در گردنه بیدسرخ خر می دزدید. وقتی شاه شدم عده ای متملق برای خوشایند من و از روی چاپلوسی برایش آرامگاه ساختند. اکنون تو درغگو آمده ای و پدر خر دزد مرا صاحب کرامت و معجزه معرفی می کنی؟! اگر بزرگان مجلس اجازه داده بودند چشمانت را در می آوردم تا بروی و برای بار دوم از او چشمان تازه و پر فروغ بگیری!»
قایم موشک بازی دانشمندان در بهشت !!!
روزی همه دانشمندان مردند و وارد بهشت شدند آنها تصمیم گرفتند تا قایم موشک بازی کنند
انیشتین اولین نفری بود که باید چشم می گذاشت.
او باید تا 100 میشمرد و سپس شروع به جستجو میکرد.
همه پنهان شدند الا نیوتون ...
نیوتون فقط یک مربع به طول یک متر کشید و درون آن ایستاد، دقیقا در مقابل انیشتین.
انیشتین شمرد 97, 98, 99..100…
او چشماشو باز کرد ودید که نیوتون در مقابل چشماش ایستاده.
انیشتین فریاد زد
نیوتون بیرون( سك سك) نیوتون بیرون( سك سك)
نیوتون با خونسردی تکذیب کرد و گفت من بیرون نیستم.
او ادعا کرد که اصلا من نیوتون نیستم !!! ...
تمام دانشمندان از مخفیگاهشون بیرون اومدن تا ببینن اون چطور میخواد ثابت کنه که نیوتون نیست ...
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
نیوتون ادامه داد که من در یک مربع به مساحت یک متر مربع ایستاده ام ...
که من رو، نیوتون بر متر مربع میکنه .........
و از آنجایی که نیوتون بر متر مربع برابر "یک پاسکال" می باشد بنابراین من "پاسکالم"
پس پاسکال باید بیرون بره (پاسکال سك سك)
به نقل از مجله اینترنتی روزنه ها
خنده ی ما برای کدام درخت آشناست؟
نوشته شده توسط مهزاد مفرحی
نه!هرچه فکر میکرد میدید این حقش نیست...هر چه فکر میکرد میدید هوس صاحب خانه برای برج ساختن به او ربطی ندارد...می دید او تاوان هیچ را پس میدهد...پس از این همه سال که از سایه اش استفاده میکردند و در هوایی نفس میکشیدند که او دمیده بود و لباس سبز رنگ جانش را زینت میکردند نباید این طور میشداین انصاف نبود...نگاهی به خراش های روی گوشت چوبین تنش انداخت.از طرف سارا،لیلا و زهره!
حالا در این آخرین لحظات از همه متنفر بود.از صاحب آن عمارت متنفر بود...از تک تک دانش آموزانی که روزی در آنجا درس خوانده بودند متنفر بود...از این مردان تبر به دست متنفر بود...از سارا لیلا و زهره هم متنفر بود...از همه متنفر بود.همه به جز...یک نفر!همه به جز بهار!
اولین بار بهار را روز اول مهر دیده بود.با مادرش آمده بود.صدای خنده های بهلر همه جا را پر کرده بود.چقدر خنده هایش آشنا بود.درخت نمیدانست این خنده ها را در کجا شنیده.بهار خیلی آشنا بود و درخت هرچه فکر میکرد نمیفهمید او را کجا دیده.انگار او هم برای بهار آشنا بود!بار ها شده بود که بهار رویش را برگرداند و با لبخندی گرم و چشمانی که از آنها زندگی میبارید تنها او را نگاه کند.روز اول مدرسه اش بهار سر بر میگرداند و او را نگاه میکرد...
هر بار که با دوستانش بازی میکرد رو بهاو می ایستاد و با همان لبخند غریب و آشنا او را نگاه میکرد...هر با ر که میخندید به او چشم میدوخت و با عشق او را نگاه میکرد...آن زمان که از درخت خرمالو بالا رفت و پایش لغزید و افتاد با التماس او را نگاه میکرد...وقتی درخت او را با شاخه هایش نگاه داشت با قدر شناسی به او نگاه میکرد...
روزی که امتحانش را بد داده بود به چشم یک همدرد به او نگاه میکرد...وقتی پس از سالها با دخترش که درست مثل خودش بود بازگشت هم او را از یاد نبرده بود...تنها به او نگاه میکرد...کاش در این آخرین لحظات هم بود و او را نگاه میکرد چون دلش برای نگاه های او تنگ شده بود...باید به تقدیر تن میداد.به تقدیر تلخ سبز..نگاهی به آسمان انداخت اگر میتوانست لبخند میزد فردا که میمرد دلش برای خیلی چیز ها تنگ میشد.فردا که می مرد دلش برای آسمان زمین خاک باد باران خورشید کرم های درختی تنگ میشد.دلش برای بهار تنگ میشد...
نه دیگر متنفر نبود!دیگر از هیچ چیز و هیچ کس متنفر نبود!همه را میبخشید حتی این مردان تبر به دست را!حتی صاحب عمارت را!همه را میبخشید اما به یک شرط!به شرط آنکه جای خالی اش را با سیمان و گچ پر نکنند!به شرط آنکه جایش را با رنگ های سیاه و خکستری پر نکنند!جایش را با سبز پر کنند!جایش درخت بکارند و یا حتی یک بوته گل!درست مثل همانی که...لبخندی برلبش آمد.حالا میدانست که بهار را کجا دیده و چگونه میشناسد!
زمانی که بهار با دخترش از کنار مدرسه ی سابقش عبور میکرد با دیدن جای خالیه مدرسه دلش ریخت!به دیوار تکیه داد و زیر لب خیلی آرام گفت:خرابش کردن...دخترش با بیخیالی گفت:آره!بچه ها میگن صاحبش میخواد برج بسازه!
بهار به آرامی گفت:حتی درختا رو هم...
- آره قطعشون کردن!همشونو!
چیزی درون قلب بهار فرو ریخت...دخترش گفت:آخه اونم یه درخت بود مثل بقیه ی درختا!مگه کجاش خاص بود؟بهار بغضش را به سختی فروخورد و لبخندی بی اندازه تلخ زد و زیر لب گفت:نه...مثل بقیه نبود...فرق داشت...
با صدایی پر از بغض گفت:خودم کاشته بودمش...
ماخذ:.shereno.ir