چه حكايت است
وحشت از باد مخالف ؟
وقتي شرطه قصه ها
شمايلي آشنا ندارد
در اين غرقاب ؟
در اين پيجاب ها
كه باد هيولا
از
شش سو مي وزد و باد زار
از هزار جاي زمهرير درون
چه هراس
آن را
كه به زورق گردباد
به جانب جزيره توفان
لنگر گرفته است ؟
رهايم كن
Printable View
چه حكايت است
وحشت از باد مخالف ؟
وقتي شرطه قصه ها
شمايلي آشنا ندارد
در اين غرقاب ؟
در اين پيجاب ها
كه باد هيولا
از
شش سو مي وزد و باد زار
از هزار جاي زمهرير درون
چه هراس
آن را
كه به زورق گردباد
به جانب جزيره توفان
لنگر گرفته است ؟
رهايم كن
مي توانم عبور كنم از تو
همچو ردپايي كه در برف
مي توانم ذوب شوم در تو
تمام زمين
دو راهي پيچيده اي ست
پر از علامت ممنوع
و هيچ نقشه اي مرا به راه نبرده است
هميشه اشتباه مي كنم
و آن سوي هر دو راهي ساده
تكه هاي سرنوشت مرا
باد مي برد
به اين ديار عرق جبين به انحصار نيست
گل لاله ونسترن به اين بهار نيست
چون بنگري به جانب خويش در فراغ بهار
اشك چشم آشيانه ها روان ، و ديده خمار نيست
به اين ديار غم انگيز وغبار آلود
ديده ها به در ، در انتظار يار نيست
يا رب چه كرده ام من اسير
گناه ناكرده به جهنم و راه فرار
طفلي كه گاهگاه
آيينه در مقابل خورشيد مي گرفت
تا ديدگان پير و جوان را
از بازتاب نور بيازارد
اكنون كه آفتابش رو مي نهد به بام
آيا چگونه نور جواني را
در چشم پير خويش ، فرود آرد ؟
اين طفل سالخورده
طرفي ازين خيال نخواهد بست
زيرا كه آفتاب كهنسالي
ديگر نه آن فروغ سحرگاه نیست
خسته نباشی دوست عزیز.نقل قول:
ممنون از شعرای قشنگی که میزاری
فک نمی کنی بهتر باشه که فقط یک پست بدی و منتظر بشی تا بقیه جواب اون پست رو بدن؟
معمولاً هم شعر بعدی باید با حرف آخر شعر قبلی شروع بشه.
با تشکر
وقتی گورکننقل قول:
آخرین بیلِ خاک ُ رو سَرَمْ خالی کنه،
زیر ِ اون کرباس ِ سفیدْ
یه نَفَس ِ راحت می کشمُ
به کرمای گـُشنه بفرما می زنمُ
واسه یه خوابِ بی دغدغه
آماده می شم
مادربزرگ
گم كرده ام در هياهوي شهر
آن نظر بند سبز را
كه در كودكي بسته بودي به بازوي من
در اولين حمله ناگهاني تاتار عشق
خمره دلم
بر ايوان سنگ و سنگ شكست
دستم به دست دوست ماند
پايم به پاي راه رفت
من چشم خورده ام
من چشم خورده ام
من تكه تكه از دست رفته ام
من ترک عشق شاهد و ساغر نمی کنم
صد بار توبه کردم و دگر نمی کنم
باغ بهشت و سایه طوبی و قصر حور
با خاک کوی دوست برابر نمی کنم
مـو فالـگیرم... اومدم فالت بگــیرم.... هـا
فهــمـید دارم اضـطرابی ، ماتـمـی فهــمید
دستــم به دستـش دادم و از تب ،تب سردم
بی آنکـه هـذیان بشـنود از مـن کمی فهمید
بخـتت بلـنده... ها گلو! چشمون دشمن کور
راز تــونـه گـفــتـم پریـنــو آدمــی فـهـمید
دلامون شکسته یا علی
زبونامون بسته یا علی
چشامون همه به راه تو
مردای خسته یا علی
بس که بلنده دستامون
سوی خدای آسمون
نقش خدا رو دستامون
حالا نشسته یا علی
در زور خونه بسته
قد مردا شکسته
دیگه هو نکشد مرد
کشد آه پر از درد درد
دلامون شکسته یا علی
زبونامون بسته یا علی
چشامون همه به راه تو
مردای خسته یا علی یا علی
****
بروبچز خفاش ما که رفتیم بخوابیم. کم کم خورشید داره میاد بالا!
يكي درد و يكي درمان پسندد
يكي وصل و يكي هجران پسندد
من از درمان و درد و وصل و هجران
پسندم آنچه را جانان پسندد
درخت
برگ
دستاويزي
بين دو برگ كتاب
شعر
غم
دستاويزي
بين دو روز زندگي
من
تو بازيچه اي
بين خدا و شيطان
نمي دانم پس از مرگم چه خواهد شد
نمي خواهم بدانم كوزه گر از خاك اندامم چه خواهد ساخت
ولي بسيار مشتاقم كه از خاك گلويم سوتكي سازد
گلويم سوتكي باشد به دست كودكي گستاخ و بازيگوش
و او يك ريز و پي درپي دم گرم خودش را در گلويم سخت بفشارد
و خواب خفتگان خفته را آشفته و آشفته تر سازد
بدين سان بشكند در من سكوت مرگبارم را
ببخشید باز اشتباه شد
اشتباه شد ببخشید
نقل قول:آسمان خراش هاتماشاي آسمان رااز ما گرفته بودندبمبهاي عمل نكردهگشت و گذار در صحرا رادريا نيزاستخر خصوصي ديكتاتورها بوداين دنيا به درد ما نخوردما در روياهايمان زندگي كرديم.
من غروب عشق خود را در نگاهت ديده ام
من بناي ارزو ها را زهم پاشيده ام
آنچه بايد من بفهمم اين زمان فهميده ام
در دل خود من به عشق پوچ تو خنديده ام
جوانی شمع راه کردم که جویم زندگانی رابجوستم زندگانی را٬ تباه کردم جوانی را
چشم سعی میکنیم زیاد پست ندیم و مانند مشاعره عمل کنیم
آن تیر که آن کمان چشم تو رها کرد ؟؟؟دیدی که چه ها کرد؟؟دیدی که سراسیمه دل از سینه جدا کرد ؟؟با خود دو هزار غصه و درد تازه آورددیدی که فقط آمد و یک درد دوا کرد ؟؟؟
دوست عزیز لطفا به قوانین این تاپیک احترام بگذارید و تاپیگ را از مسیرش منحرف نکنیدنقل قول:
شما اگر شعری میخواهید در تاپیک قرار دهید باید به حرف آخر شعر قبلی نگاه کنید و شعرتان با آن کلمه شروع شود
قبلا هم یکی از دوستان تذکر دادند .
مثل ابرای سیانقل قول:
پیچیده بغض تو گلوم
حالا دارم می بینم
دیو مرگو روبروم
آخه فتنه چکمه پوش
اسیر بخت بده
رو پیشونیش سرنوشت
مهر بدبختی زده
ترانۀ فتنه چکمه پوش از فریدون فروغی
ترانه سرا: مسعود هوشمند
هاتفی از گوشه می خانه دوش
گفت ببخشند گنه می فروش
عفو الهی بکند کار خویش
مژده رحمت برساند سروش
شمردن بلد نيستمدوست داشتن بلدموگاهي شدهيكي را دوبار دوست داشته باشمدو نفر را يك جاچه كار ميشود كرد؟دوست داشتن بلدمشمردن بلد نيستم.
من اون قدر پر عشقم، من اونقدر پر دردم
که عاشقهای دنیا ، نمی رسن به گردم
آخ دیگه خواب تو چشام نیست
امیدی تو نگام نیست
پر دردم و ای وای..دیگه درمون سر رام نیست..
تا تويي
ـ که خنده اش را چند سال پيش جا گذاشته بود ،
اتفاقاً همان جايي که همين چند سال پيش ، برايم چند پايي
قرض گرفته بودي تا بروم ـ
که ميان اين همه دندان ،
داري گير مي کني به پوسيده اش و
پايت را بسته به اتاق تنم ـ بدون حل هيچ جاذبه اي ـ
مي افتي از پايي که خودت قرض گرفته بودي /
تا عصايي .... تق ....... تق ....... ئاخ ..... چقدر دوستت دارم !
مثل بارون اگه نباری.. خبر از حال من نداری
بی تو پرپر می شم دو روزه... دل سنگت برام می سوزه
گل سنگم گل سنگم
چی بگم از دل تنگم
من همچون کولی آواره ای در روزگار سرگردانی ها پرسه می زدم
و بعد از تو تنها چیزی که در حال به دست آورن آن هستم رنج و غم جدایی ناشی از دوری توست
خیلی دوستت دارم
و به خاطر عشقت
آنچنان شکیبایی از خود نشان می دهم که غیر قابل بیان است
تقصير من نبود
تقصير ماري بود که مهره اش را
توي چشمهايت جا گذاشت
و دريايي که عطر شرجيش را در دهانت
و بهاري که نسيمش را در دستهايت
و فرشته اي که شعرهايش را بر لبهايت
اين طور شد
که ناگهان دلم بزرگ شد
سرکش
و به دريا زد
تا رام سرانگشت هاي تو شود
که خستگي هاي تنم را مي شستند
اين طور شد
که گل هاي پيراهنم لرزيدند
و دلتنگ هم آغوشي عطر پيراهنت شدند
که عطر وحشي کوهستان بود
حالا چه فايده دارد
هي بنشينم بر سجاده ام و بگويم
ببخشيد
تقصير من نبود
هي تسبيح بگردانم که
العفو
مگر اين گل هاي خيره مي گذارند
با کدام حرز بايد جادوي تو را باطل کنم
نه تقصير من نيست
تقصير دلي است که باز
برايت تنگ شده
اصلا تقصير اين نماز بي حضور است
آقا راه جهنم از کدام طرف است ؟
سر راه يادم باشد
کنار خانه شما بايستم .
من به جنگ ِ سياهي مي روم.
گهوارههاي ِ خستهگي
از کشاکش ِ رفتوآمدها
بازايستادهاند،
و خورشيدي از اعماق
کهکشانهاي ِ خاکسترشده را روشن ميکند.
فريادهاي ِ عاصيي ِ آذرخش
هنگامي که تگرگ
در بطن ِ بيقرار ِ ابر
نطفه ميبندد.
و درد ِ خاموشوار ِ تاک
هنگامي که غورهي ِ خُرد
در انتهاي ِ شاخسار ِ طولانيي ِ پيچ پيچ جوانه ميزند.
فرياد ِ من همه گريز ِ از درد بود
چرا که من در وحشتانگيزترين ِ شبها آفتاب را به دعائي
نوميدوار
طلب ميکردهام
من همان انگشت بودم ،
تو همان دست ،
که بين من و بازوي زندگي بود ،
و مرا به باقي بودنم مي بست.
وقتي رفتي از خودم پرسيدم ،
زور بازو بود که دست را شکست ؟
يا حسادت يک انگشت کوچک ،
که من چه بند بند بودمو تو چقدر يکدست ...
تو رهرو دیرینه ی سر منزل عشقی
بنگر که ز خون تو به هر گام نشان است
آبی که بر آسود زمینش بخورد زود
دریا شود آن رود که پیوسته روان است
باشد که یکی هم به نشانی بنشیند
بس تیر که در چله ی این کهنه کمان است
از روی تو دل کندنم آموخت زمانه
این دیده از آن روست که خونابه فشان است
تن تو نازک و نرمه مثه برگ
تن من جون میده پرپر بزنه زیر تگرگ
دست باد پر میده برگو رو هوا
اما من موندنیم تا برسه درستای مرگ
نفسم این خاکه
خون گرمم پاکه
ترانۀ خاک از فریدون فروغی
همیشه فرصت یک تک سوال باقی بود
هنوز گفته ـ نگفته جواب را دیدم !
دلم گرفته از این مردم همیشه دروغ
به چهره چهرهی ایشان نقاب را دیدم
تمام حادثه از آنِشان همین کافیست
که از نگاه غزل ، شعر ناب را دیدم
من از تبار پاک آریایی
قشنگ ترین قصیده رهایی
هوای عشق تازه نیست تو رگهام
تن نمیدم به رنگ کهربایی
يه علامت تعجب
دنبالم مي آد و ميره
پرسش ساده ترديد
منو به بازي مي گيره
واژه هاي بي تفاوت
همشون بدون معنا
حرف عين و شين و قافه
كه ميمونه تك و تنها
ای پناه هوس مردای شب
همیشه گریه به دل خنده به لب
غمگینم از غم و غصه های تو
همدل آدمای بدون دل
نفسم گرم تو از شعله دل
غمگینم از غم و غصه های تو
وای اگه قلبت تو سینه بمیره
تموم شهر منو شب میگیره
ترانۀ روسپی فریدون فروغی
**قبلاً گذاشته بودمش ولی چون خیلی شعر قشنگیه دوباره می ذارمش
هرگز فراموشت نخواهم کرد زیبا
حالا که دیگر بی تو سودن کار من نیست
با واژه هایم راحتم بگذار و بُگذر
شاعر شدن از تو سرودن کار من نیست
تکه اي که از تو
در من جا مانده
سرت را که بر گرداني
پيرزني را مي بيني
حجمي
که در تو
چرخيد
اتفاقي
که مرا
تقسيم کرد
* * *
آيا
کنده کاري ها را
هنوز يادت هست
روي استخوانم
درختهاي کوچه
کسي
کنار تو
پارس مي کرد
سايه اي...
اصلا گناه از من بود
که دست بي انگشت را
نشانت دادم
ترسيدي
لابه لاي موهايم
پنهان شدي
تو ماندي
وتکه اي از من.
نخ هاي رابطه هاي عميق تنفس مان
در آسمانهاي دور
يکديگر را ملاقات مي کنند.
کاش در اين روزنامه هاي مچاله
کاش در اين همه تقلا
تو شعر مرا مي چشيدي
اما
روزنامه ها روي دست باد باد کرده اند.
ده دقيقه سكوت به احترام دوستان و نياكانم
غژ و غژ گهواره هاي كهنه و جرينگ جرينگ زنگوله ها
دوست خوب من
وقتي مادري بميرد قسمتي از فرزندانش را با خود زير گل خواهد برد
ما بايد مادرانمان را دوست بداريم
وقتي اخم مي كنند و بي دليل وسايل خانه را به هم مي ريزند
ما بايد بدويم دستشان را بگيريم
تا مبادا كه خداي نكرده تب كرده باشند
مابايد پدرانمان را دوست بداريم
برايشان دمپايي مرغوب بخريم
و وقتي ديديم به نقطه اي خيره مانده اند برايشان يك استكان چاي بريزيم
پدران
پدران
پدرانمان را
ما بايد دوست بداريم