دمی با دوست در خلوت به از صد سال در عشرت
من آزادی نمیخواهم که با یوسف به زندانم
من آن مرغ سخندانم که در خاکم رود صورت
هنوز آواز میآید به معنی از گلستانم
Printable View
دمی با دوست در خلوت به از صد سال در عشرت
من آزادی نمیخواهم که با یوسف به زندانم
من آن مرغ سخندانم که در خاکم رود صورت
هنوز آواز میآید به معنی از گلستانم
ما را رها كنيد از اين رنج بي حساب
با قلبي پاره پاره و سينه و كباب
بیچاره ي دچار تو را چاره جز تو چیست
چون مرگ ناگزیری و تدبیر تو محال
ای عشق، ای سرشت من، ای سر نوشت من
تقدیر من غم تو و تغییر تو محال
لبان ات
به ظرافتشعر
شهواني ترين بوسه ها را بهشرمي چنان مبدل مي كند
كه جان دار غارنشين از ان سودمي جويد
تا به صورت انساندرآيد.
و گونه هاي ات
با دو شيارمورب،
كه غرور تو را هدايت مي كنندو
سرنوشتمرا
كه شب را تحمل كردهام
بي آن كه به انتظارصبح
مسلح بودهباشم،
و بكارتي سربلندرا
از روسبي خانه هايدادوستد
سر به مهر باز آوردهام.
هرگز كسي اين گونه فجيع بهكشتن خود بر نخاست كه من به زنده گي نشستم!
و عشق ات پيروزيي آدميست
هنگامي كه به جنگ تقدير ميشتابد.
و آغوش ات
اندك جائي برايزيستن
اندك جائي برايمردن
و گريز از شهر كه با هزارانگشت
به وقاحت
پاكي آسمان را متهم ميكند.
كوه با نخستين سنگ ها آغاز ميشود
و انسان با نخستيندرد.
در من زنداني ستم گريبود
كه به آواز زنجيرش خو نمي كردــ
من با نخستين نگاه تو اغازشدم.
توفان ها
در رقص عظيمتو
به شكوه مندي
ني لبكي مينوازند،
و ترانه ي رگ هايات
آفتاب هميشه را طالع ميكند.
بگذار چنان از خواببرآيم
كه كوچه هايشهر
حضور مرا دريابند
.
دستان ات آشتي است
و دوستاني كه ياري مي دهند
تا دشمني
از ياد
برده شود.
پيشاني ات آينه ئي بلند است
تاب ناك و بلند،
كه خواهران هفت گانه در آن مي نگرند
تا به زيبائي خويش دست يابند.
دو پرنده ي بي طاقت درسينه ات آواز مني خوانند.
تابستان از كدامين راه فرا خنواهد رسيد
تا عطش
آب ها را گواراتر كند؟
تا در آئينه پديدار آئي
عمر دراز در ان نگريستم
من بركه ها و درياها را گريستم
اي پري وار در قالب آدمي
كه پيكرت جز در خلواره ي ناراستي نمي سوزد!ــ
حضورت بهشتي ست
كه گريز از جهنم را توجيه مي كند،
دريائي كه مرا در خود غرق مي كند
تا از همه ي گناهان و دروغ
شسته شوم.
و سپيده دم به دست هاي ات بيدار مي شود.
...
دل سپردن رمز قفل اين حصار تو به تو نيست
با تو بودن بهترينه ! اما ختم جستجو نيست
اونور ديوار شب باش ! تا من از تو ما بسازم
انعكاس اين ترانه ‚ آخرين آواز قو نيست
بايد بري تا بتونم اين شب رو نقاشي كنم
طعم گس نيشاي اين عقرب رو نقاشي كنم
بايد بري !دوس ندارم شب به تو چپ نگاه كنه
دوس ندارم دستاي شب ‚ صورتت رو سياه كنه
هر آن کسی که در این حلقه نیست زنده به عشق
بر او نمرده به فتوای من نماز کنید
وگر طلب کند انعامی از شما حافظ
حوالتش به لب یار دلنواز کنید
دلم خوش نیست . غمگینم برادر جان
از این تکرار بی رویا و بی لبخند
چه تنهایی غمگینی . که غیر از من
همه خوشبخت و عاشق . عاشق و خرسند
به فردا دلخوشم . شاید که با فردا
طلوع خوب خوشبختی من باشه
شبو با رنج تنهایی من سر کن
شاید فردا روز عاشق شدن باشه
دلم تنگه برادر جان
برادر جان دلم تنگه
...
هم پاي مژه گاني رو به بالا
پلك ات را بگيران !
اين پيشاني را ببوس !
كه تا بياد بياوريم
روزي كه نمك ِ هوا را مي بلعيم
آن روزها
كه حالا ، ديگر دير است
و ايني كه دست ِ تو
جمجمه ي من است
و آخرين قطار
چشم ِ تو را مَته مي كشد
در گل بمانده پای دل جان میدهم چه جای دل
وز آتش سودای دل ای وای دل ای وای ما
اما چرا
هی هر چه اتفاقی
قندان و استکان ها را
در
سینی می چینم
یا هر چه کفشهایم را...
جفت می شوند
در گوش من
دیگر صدای زنگ نمی آید؟