من که با چشم حقارت عالمی را بنگرم
سنگ اگر بر سر بکوبم چه تحقیری مرا
خامه ی قدرت بنامم برگ ازادی نوشت
ای اسیران زین گرامی تر چه تقدیری مرا
Printable View
من که با چشم حقارت عالمی را بنگرم
سنگ اگر بر سر بکوبم چه تحقیری مرا
خامه ی قدرت بنامم برگ ازادی نوشت
ای اسیران زین گرامی تر چه تقدیری مرا
اهل گردم، دل ديوانه اگر بگذارد
نخورم مي، غم جانانه اگر بگذارد
گوشه ای گيرم و فارق ز شر و شور شوم
حسرت گوشهء ميخانه اگر بگذارد
عهد کردم نشوم همدم پيمان شکنان
هوس گردش پيمانه اگر بگذارد
معتقد گردم و پابند و ز حيرت برهم
حيرت اين همه افسانه اگر بگذارد
شمع می خواست نسوزد کسی از آتش او
ليک پروانهء ديوانه اگر بگذارد
دگر از اهل شدن کار تو بگذشت عماد
چند گويی دل ديوانه اگر بگذارد؟
سلام. عصر بخیر
از عشق تو لیلی * خوردم به تریلی :27:
همگی موفق باشین
يـاران بموافقت چو دیــدار کـنیدبـاید کــه ز دوست یـاد بسیار کنیدچون باده خوشگوار نوشید به همنوبت چو به ما رسد نگون سار کنید
دور گردون گر دوروزی بر مراد ما نرفت
دائما یکسان نباشد حال دوران غم مخور
حافظ
روي نگار در نظرم جلوه مينمود
از دور بوسه بر رخ مهتاب ميزدم
نقش خيال روي تو تا وقت صبحدم
بر كارگاه ديدهي بيخواب ميزدم
نیستید که اما سلام اقا جلال
ببخشید اون موقع رفته بودم
ماه چون بوسه بر آستین شب سپرد
ستاره بی فروغ شد و به حسادت فسرد
چو کودکی دیدش و رحم آمدش
به دست خود گرفت و در آغوش خود فشرد
به گرمی سینه کودک دوباره جان گرفت
ز شوق شکفت و در آغوش او بمرد
دگر چه پرسی از حال من
تا هستم من اسیر کوی توام به ارزوی توام
اگر تورا جویم حدیث دل گویم بگو کجایی!
به دست تو دادم دل پریشانم دگر چه خواهی
فتادهام از پا بگو که از جانم دگر چه خواهی
یمین است و یسار است گیسوانت
دو موج سر کش است آن ابروانت
دو چشم آهوی مست ات چنان است
که دل آواره و آشفته حال است
==
صبح بخیر فرانک (( بر وزن : سلام مورچه .... سلام مورچه خوار ))
تو را دوست میدارم برای خاطر فرزانهگیات که از آن من نیست
به رغم همه آن چیزها که جز وهمی نیست دوست دارم
برای خاطر این قلب جاودانی که بازش نمیدارم
میاندیشی که تردیدی اما تو تنها دلیلی
تو خورشید رخشانی که بر من میتابی هنگامی که به خویش مغرورم
سپیده که سر بزند
در این بیشهزار خزان زده شاید گلی بروید
شبیه آنچه در بهار بوئیدیم .
پس به نام زندگی
هرگز نگو هرگز
عصر به خیر مستر صالح :دی