غبار اندوه را
نا دیده بگیر
...
کمی آن سو تر، من
هنوز هم
لبخند می زنم
کتایون آموزگار
Printable View
غبار اندوه را
نا دیده بگیر
...
کمی آن سو تر، من
هنوز هم
لبخند می زنم
کتایون آموزگار
نمی شود از این آب ها کشتی ساخت
و رسید به خشکی پوست درخت
انگار چیزی مثل هیچ
در سطح رگ هایم رخ داده است
و گسستی عمیق بین من و من هایم
پیوند خورده است
مثل پاییزهای درخت
آرام آرام
دلم برایش تنگ می شود
و غباری نازک روی پیری موهایم پخش می شود
در عینکت بخواب
اگر جهان را هر طور نبینی
از چیزی کم نمی شود
چشم هایش را در همین پلک های نیمه باز
به روی خود بست
تا تعریفی برای انبوه ابرهای خاکستری ببیند
فشرده ی دردبودم و
در پوست سنگ هم نمی شد گنجید
با اطراف خود لال بودم
و مثل نقطه ای فقط
می توانستم معنای واژه را روشن کنم
پله ی اول شب است و
تب ستاره ارتفاعش تا صبح پایین نمی آید
بروید توی نقشه ی جغرافیا
و با هم کره ی زمین را گاز بزنید
من این جا با خودم می مانم
آن چه در توان چشم های من است
کاسه ی چشمی پر از خیس
پشت پای ات می ریزم
بعد با لب های سوخته ی این چای
جغرافیای تو را برای خودم تعریف می کنم
حق دارم که چشم هایم را بفرستم سفر
و عمر سنگ ها را
در نیمه ی تاریک مغزم با خطوط کور بنویسم
با معمایی که هنوز توی رگ هایم حل نشد
دلم پیرمرد تر از عصایی است که
در دستم نیست
حرف هایت همیشه یک بعد داشت
یک روز مثل دو کوه به هم می رسیم
در بعد از ظهر بوشهر یکی از همین روزها
و حرف های سنگی مان را
به سوی هم پرتاب می کنیم
در زیر سایه ی نخلی نه خیلی بلند
با دنده ی چپم حرف می زنم
و سایه ای که اندکی دست کاری شده
سیبی را کنار سنگ می گذارم
مثل روزهای قبل از زیبایی حوا
که آدم تنهایی بزرگی بود
تو با شماره ی همراهت
خوشه یی گندم را به آدم تعارف می کنی
و قلوه سنگی را میان زنبورهای زرد توی دلم می اندازی و
خود می روید به سفر تابستانه ی شیراز
موهایم دارند یکی یکی پدر بزرگ می شوند
شیشه ی عمرم را به دست دیو دیوانه یی می دهم و
به نخل می گویم
«برود از خودش بالا برایم خرما بیاورد»
حالا خوب می دانم که راز شکار عقاب ها به تو رسیده است
بعد از بعد ها
حرف هایی که نزده شد
گوش سپردم به درز آجرهای زردی که
حالا گرمای کوره را تحسین می کردند
تشنه ام
روی « ر» کوره ی سطر قبل نقطه بگذارید
که راه های نا همواری را در موزاییک های کف دستم دیده اند
کودکی داشت تعبیر خواب هایم را می نوشت
روی پوست گاو زردی که
حالا ماغ نمی کشید
با خطوطی به خط خودم
بعضی چهره ها را نمی شود فراموش کرد
خدایا!
حافظه ام را بگیر!
چرا دلم را
در جریان رنگ آمیزی آب ها نگذارم
و به ترمیم پوست ترکیده ام نپردازم
دریا هم دلش به حال خود موج می زند
نبض جهان
به موسم عقربه های دست تو می وزد
حرارت لب هایم پایین نمی آید و
به پرده ی آویخته بر غروب
رنگ مویی پریشان است
ما
با آینه ها
دوئل می کنیم
با هفتیرهای خالی
آینه ها
با ما
دوئل می کنند
با هفت تیر های پر
آنها
هنوز فکر می کنند
باید زودتر هفت تیر می کشیدند
آنها
هنوز فکر می کنند
مرده اند
از پدر غرور آموختم وْ
از مادر اشكهاي پنهاني
اكنون
اين من و اشك
چه مغرورانه
به فتح عشق مي رويم
شقايق لعلي
وقتی تمام احساس دلتنگیت را
با یک " به من چه "
پاسخ میگیری
به کسی چه که چقدر تنهائی !
حیاط کودکی من،
دیگر بوی بازی کودکانه نمی دهد
تاک هم،
در اندیشه ی
به دام انداختن
میله های سرد است...
ما یک روانکاو در خانه مان داریم
که خیلی آدم خوبی است
ما قبلا مشکل روانی داشتیم
یعنی دیوانه بودیم
گمان می کردیم که دنیا پر از ظلم است
و آدم ها چقدر بدبختند
و هی گریه می کردیم
دیوانه بودیم ها
ولی تازگی
نمی دانید چه دنیای قشنگی داریم
به هم لبخند می زنیم
و همدیگر را چقدر دوست داریم
شما هم بخرید
این مدل جدید ها هست
بیست و چهار اینچی
که هوا را صاف و آفتابی نشان می دهد
محشر است
پر از امید می شوید
بخرید حتما
نگفته هایم را
در آغوش نبودنهایت
با تو زمزمه میکنم
میدانم
وقتی که می آیی
سهم دیدارمان
تنها سکوت است
سرد ...
مثل همیشه