يكي بي زيان مرد اهنگرم
زشاه آتش همي آيد بر سرم
Printable View
يكي بي زيان مرد اهنگرم
زشاه آتش همي آيد بر سرم
من يك كاكاسياهم.
براي غذا به آشپزخانه مي فرستندم
وقتي هم قطاران شان مي آيند
اما من پوزخند مي زنم
و خوب مي خورم
و قوي مي شوم.
فردا،
پشتِ ميز غذا خواهم خورد
وقتي كه آدم ها مي آيند.
آن وقت،
هيچ كس را ياراي گفتن اين جمله نخواهد بود كه :
« در آشپزخانه اطعام كن! »
و بر عكس،
آنها خواهند گفت: كه من چقدر زيبا هستم
و شرمنده مي شوند.
من همچنان آمريكا هستم.
مهم این نیست که مرگ کی و کجا به سراغم میاید . مهم اینست که وقتی میاید من انجا نباشم .
من که مشغولم به کار دل .چه تدبیری مرا
من که بیزارم ز کار گل .چه تاثیری مرا
من سیرابم چنین ازچشمه ی جوشان عشق
خلق اگر با من نمی جوشد.چه تحقیری مرا
ای دوست بیا تا غم فردا نخوریم
وین یک دم عمر را غنیمت شمریم
فردا که از این دیار فانی گذریم
با هفت هزار سالگان سر ببریم
از در درامدي و من از خود به در شدم
گويي از اين جهان به جهان دگر شدم.
من از دیار عروسک ها می آیم
از زیر سایه های درختان کاغذی
در باغ یک کتاب مصور
از فصل های خشک تجربه های عقیم دوستی و عشق
در کوچه های خاکی معصومیت
از سال های رشد حروف پریده رنگ الفبا
در پشت میزهای مدرسه ی مسلول
از لحظه ای که بچه ها توانستند
بر روی تخته حرف "سنگ" را بنویسند
و سارهای سراسیمه از درخت کهنسال پر زدند
دست ازین توبه و صلاح بدار
کاندرین راه کافری آنست
راه تسلیم رو که عالم حکم
دام مرغان و مرغ بریانست
ملک تسلیم چون مسلم گشت
بهتر از ملک سلیمانست
تا با غم عشق تو مرا کار افتاد
بیچاره دلم در غم بسیار افتاد
بسیار فتاده بود اندر غم عشق
اما نه چنین زار که این بار افتاد
هر دلی که نیست اهل دل زدل خبر ندارد
دل زدست غم مـَفـَر ندارد
دیده غیر اَشک تـَر ندارد
این محرم و صـَفـَر ندارد
...
زندگی دگر ثـَمَر ندارد ...