دلتنگم و دیدار تو درمان من است
بی رنگ رخت زمانه زندان من است !
Printable View
دلتنگم و دیدار تو درمان من است
بی رنگ رخت زمانه زندان من است !
تو از دردی كه افتادست بر جانم چه می دانی؟
دلم تنها تو را دارد ولی با او نمی مانی
تمام سعی تو كتمان عشقت بود در حالی
كه از چشمان مستت خوانده بودم راز پنهانی
فقط يك لحظه آری با نگاهی اتفاق افتاد
چرا عاقل كند كاری كه بازآرد پشيمانی؟
یاد باد آن که نگارم چو کمر بربستی
در رکابش مه نو پیک جهان پیما بود
یاد باد آن که خرابات نشین بودم و مست
وآنچه در مسجدم امروز کم است آن جا بود
در قدح همچو عقل و جان در تن
آشکارست اگرچه پنهانست
توبهی خویش و آن من بشکن
کین نه توبه است زور و بهتانست
تو را در دل درخت مهربانی به چه ماند به گلزار خزانی؟
برهنه گشته و بی بار مانده گل و برگش برفته خار مانده
همه شب در اين اميدم كه نسيم صبگاهي
به پيام اشنايي بنوازد اشنايي
یک رنگی و بوی تازه از عشق بگیر
پرسوزترین گدازه از عشق بگیر
در هر نفسی که فرو میروی ای دل من
یادت نرود اجازه از عشق بگیر
رسوای عشقم بین پیر و جوان
بازم رسواترم کن بدتر از رسم زمان
نيل را ديدم و بر كرانه اش اهرام را برافراشتم
آواز مي سي سي پي را شنيدم ، آنزمان كه لينكلن به نيواورلئان رفته بود
و بستر گل آلودش را ديدم كه در نور غروب يكپارجه طلائي رنگ ميدرخشيد
رودخانه ها ديده ام
رودخانه ها يي باستاني و وهم آلود
روحم نيز به عمق رودخانه ها شده است
تو ای سپرده دلم را به دست ویرانی
همین تویی تو که شاید دو قطره پنهانی
شبی که با تو درافتد غم پشیمانی
سرشک تلخی در مرگ من می افشانی