ای بسا ابلیس آدم رو که هست
پس به هردستی نباید داد دست
Printable View
ای بسا ابلیس آدم رو که هست
پس به هردستی نباید داد دست
ترس
وارد ترکیب سنگ ها می شد
حنجره ای در ضخامت خنک باد
غربت یک دوست را
زمزمه می کرد
از سر باران
تا ته پاییز
تجربه های کبوترانه روان بود
باران وقتی که ایستاد
منظره اوراق بود
وسعت مرطوب
از نفس افتاد
قوس قزح در دهان حوصله ما
آب شد
سلامنقل قول:
هستم.همین گوشه کنارا .... دلم گرفته بود اومدم اینجا یه سر ... لطف کردی آقا سعید... مرسی [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
دوباره از نگاه تو با تو عبور می کنم
از اینکه عاشق توام حس غرور می کنم
دوباره با سلام تو تازه تازه می شوم
با نفس تازه تو غرق ترانه می شوم
با تو ستاره می شوم
با تو ستاره می شوم
با تو ستاره می شوم
من در تمام شعر های تو غریبم..
باید مرا تنها بزاری ، بی تفاوت؟
من شب -- و شاید یک کمی از آن کدر تر
تو رنگی از فصل بهاری ، بی تفاوت
من ایستگاه انتظار یک حضورم
تو سوت سرد یک قطاری ، بی تفاوت
من کهنه ام ، از نسل آدمهای چوبی
تو خود همیشه ابتکاری ، بی تفاوت
باید بگویم ( دوستت دارم عزیزم )
با آن که تو اصلا نداری ، بی تفاوت
خوبی فرانکم؟ اینجا چرا اینجوری شده؟ .... هیچ کس نیست؟
تو خورشیدی و یا زهره و یا ماهی، نمی دانم
وزین سرگشته مجنون چه میخواهی، نمی دانم
-----
سلام
خوب هستی مونیکا خانوم؟
هیچی از وقتی شما سر نمیزنی فروم ریزش
اعضا گرفته.
مهرۀ ساكت صدف
نگاهي بيهمتا
لبخندي دردانه
عينهو باد عينهو باد
عينهو آهنگي سنگي و دور
كه حامي ماست
تو برافروخته می ایی بازوان شعله ولب اتش :40:می کنم ناله که قدیسم می کشی نعره که او بگذرد:40:
دل و جانيکه دربردم من از ترکان قفقازي
به شوخي ميبرند از من سيه چشمان شيرازي
یاران موافق همه از دست شدند
در پای اجل یکان یکان پست شدند
خوردیم ز یک شراب در مجلس عمر
دوری دو سه پیشتر ز ما مست شدند
دندانهاش برق ميزنند در تاريكي
ميلرزد به رعشه تن كشيده در تاريكي
تنها خواب جدامان ميكند
تنها برف
دور هم جمعمان ميكند