یکی زشب گرفتگان چراغ بر نمی کند
کسی به کوچه سار شب در سحر نمی زند
نشسته ام در انتظار این غبار بی سوار
دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمی زند
Printable View
یکی زشب گرفتگان چراغ بر نمی کند
کسی به کوچه سار شب در سحر نمی زند
نشسته ام در انتظار این غبار بی سوار
دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمی زند
دلا ديدي که خورشيد از شب سرد
چو آتش سر ز خاکستر برآورد
زمين و آسمان گلرنگ و گلگون
جهان دشت شقايق گشت ازين خون
نگر تا اين شب خونين سحر کرد
چه خنجرها که از دلها گذر کرد
ديگر زبان باران بند آمد
و سياهي از نفس افتاد
باران حضورت را مينوشت
و صورت رفتن
نهايت هيچ آمدني از خودم نبود
در سکوتي کاغذي
نفسام خشکيد
تا ضربان
به زانو درآيد و لحظهي آخر
در قلبم مچاله شود
باران که ايستاد
صورتم از صراحت رفتن ريخت
تلخي از زبانم بند نيامد
و سياهي از چشم تو نرفت
تا ندانی که سخن عین صوابست مگوی.........آنچه دانی که نه نیکوش جوابست مگوی
شده عاشق , دل هر جایی من باز ... خدایا !نرود حرف به خرج دل مستم , سر مویی
دست من گیرد و سویی کشدم دل , که : چه مانی ؟عقل بر دامنم اویزد و غرد که (( چه پویی ))
گویدم دل که : چو بینش بگویی غم ما راتا که بینم بر آشوبد آن یک که (( نگویی ))!
عهد بستم با خدا که گر یارم بوسه دهد توبه کنم
بوسه ای داد چو برداشت لب از روی لبمتوبه کردم که دگر توبه ی بیجا نکنم
دیگری جز تو مرا این همه ازار نکرد
جز تو کس در نظر خلق مرا خار نکرد
آنچه کردی تو زمن هیچ ستمکار نکرد
هیچ سنگین دل بیدادگر این کار نکرد
این ستم ها دگری با من بیمار نکرد
هیچ کس آنهمه آزار من زار نکرد
كلام سرود را
همانند يك سلاح
بينديش و آنگه بكاربر
كه با حرف سربي
بر اندام كاغذ
تواني نوشت گل
و با سرب آتشين
بر اندام آدمي
تواني زدن شرر
نمي دانم پس از مرگم چه خواهد شد
نمي خواهم بدانم كوزه گر از خاك اندامم چه خواهد ساخت
ولي بسيار مشتاقم كه از خاك گلويم سوتكي سازد
گلويم سوتكي باشد به دست كودكي گستاخ و بازيگوش
و او يك ريز و پي درپي دم گرم خودش را در گلويم سخت بفشارد
و خواب خفتگان خفته را آشفته و آشفته تر سازد
بدين سان بشكند در من سكوت مرگبارم را.....
در كنج دلم عشق كسي خانه ندارد
كس جاي در اين منزل ويرانه ندارددل را به كف هر كه دهم باز پس آرد
كس تاب نگهداري ديوانه ندارد
نمي دانم پس از مرگم چه خواهد شدنمي خواهم بدانم كوزه گر از خاك اندامم چه خواهد ساختولي بسيار مشتاقم كه از خاك گلويم سوتكي سازدگلويم سوتكي باشد به دست كودكي گستاخ و بازيگوشو او يك ريز و پي درپي دم گرم خودش را در گلويم سخت بفشاردو خواب خفتگان خفته را آشفته و آشفته تر سازدبدين سان بشكند در من سكوت مرگبارم را.....
هرگز این قصه ندانست کسی
آن شب آمد به سرای من و خاموش نشست
سر فرو داشت نمی گفت سخن
نگهش از نگهم داشت گریز
مدتی بود که دیگر با من بر سر مهر نبود
او به دل عشق د گر می ورزید
آه این درد مرا می فرسود
گریه سر دادم در دامن او
های هایی که هنوز تنم از خاطره اش می لرزد
بر سرم دست کشید در کنارم بنشست
بوسه بخشید به من
لیک می دانستم
که دلش با دل من سرد شد است.
وقتي فهميد مي خوامش خنديد و رفت
التماس و توي چشمام ديد و رفت
با همه خوبي هام آخه بي وفا
رنگ غم تو زندگيم پاشيدو رفت
ديگه دل از همه دنيا سرده
كي ميگه گريه دواي درده [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
بعد از او چشم من
ديگه خواب نداره
بس كه گريه كردم
چشام آب نداره
هر چي من بگم باز
تمومي نداره
از غم و غصه هام
كه حساب نداره
ديگه دل از همه دنيا سرده
كي ميگه گريه دواي درده
چه كنم اي خدا
با دل شكسته
چه كنم با دلي
كه به خون نشسته
مي دونست مهر شو
با جونم خريدم
اما از عشق او
جز ریا ندیدم
یکی قطره باران زابری چکیدنقل قول:
خجل شد چو پهنای دریا بدید
که جایی که دریاست من کیستم
گر او هست حقا که من نیستم
خواستم بگم از این ها هم بلدم
من خواب دیده ام که کسی میآید
من خواب یک ستاره ی قرمز دیدهام
و پلک چشمم هی میپرد
و کفشهایم هی جفت میشوند
و کور شوم
اگر دروغ بگویم
من خواب آن ستاره ی قرمز را
وقتی که خواب نبودم دیده ام
کسی میآید
کسی میآید
کسی دیگر
کسی بهتر
کسی که مثل هیچکس نیست، مثل پدر نیست ، مثل انسی
نیست ، مثل یحیی نیست ، مثل مادر نیست
و مثل آن کسی است که باید باشد
و قدش از درختهای خانه ی معمار هم بلندتر است
و صورتش
از صورت امام زمان هم روشنتر
و از برادر سیدجواد هم
که رفته است
و رخت پاسبانی پوشیده است نمیترسد
و از خود سیدجواد هم که تمام اتاقهای منزل ما
مال اوست نمیترسد
و اسمش آنچنانکه مادر
در اول نماز و در آخر نمازصدایش میکند
یا قاضی القضات است
یا حاجت الحاجات است
و میتواند
تمام حرفهای سخت کتاب کلاس سوم را
با چشمهای بسته بخواند
و میتواند حتی هزار را
بی آنکه کم بیآورد از روی بیست میلیون بردارد
و میتواند از مغازه ی سیدجواد ، هرچه که لازم دارد ،
جنس نسیه بگیرد
و میتواند کاری کند که لامپ "الله "
که سبز بود : مثل صبح سحر سبز بود .
دوباره روی آسمان مسجد مفتاحیان
روشن شود
آخ ....
چقدر روشنی خوبست
چقدر روشنی خوبست
و من چقدر دلم میخواهد
که یحیی
یک چارچرخه داشته باشد
و یک چراغ زنبوری
و من چقدر دلم میخواهد
که روی چارچرخه ی یحیی میان هندوانه ها و خربزه ها
بنشینم
و دور میدان محمدیه بچرخم
آخ .....
چقدر دور میدان چرخیدن خوبست
چقدر روی پشت بام خوابیدن خوبست
چقدر باغ ملی رفتن خوبست
چقدر سینمای فردین خوبست
و من چقدر از همه ی چیزهای خوب خوشم میآید
و من چقدر دلم میخواهد
که گیس دختر سید جواد را بکشم
مجال سخن تا نبینی به پیش...........به بیهوده گفتن مبر قدر خویش
شايد دوباره پر شدم از جنس درد ها
کوه تمام خاطره ها مثل مرد ها
بعد از تو تا تمام زمين راه مي روم
شايد تصادفيست غم دورگرد ها
در لا بلاي ثانيه هاي پريده رنگ
گم مي شوم ميان شما بين زرد ها
کاش آن روز که تقديم تو شد همه ي هستي من
مي سپردم که مواظب باشي جنس اين جام بلور است
رسم اين شهر عجيب است بيا برگرديم
قصد اين قوم فريب است بيا برگرديمعشق بازيچه ي شهر است ولي در ده مادختر عشق نجيب است بيا برگرديمكرمها در دل هر كوچه اقامت دارند
روستا مامن سيب است بيا برگرديمچه حسابيست در اين شهر كه در مبحث جبر
جاي بعلاوه صليب است بيا برگرديم
شاعر هنوز از درد غربت مي نويسد
از لحظه هاي تلخ هجرت مي نويسد
در خانه اما دست خون آلود جلاد
برچهره ي خورشيد طلمت مي نويسد
روي دخيل
بسته بر بازوي گل ها
اوراد جادوي جهالت مي نويسد
آن لكه را خوشباورانه ، قطره ديديم
گفتيم دريا را به جرأت مي نويسد
آنانكه خاك را به نظر كيميا كنند--------آيا شدو كه گوشه چشمي به ما كنند؟نقل قول:
شايد دوباره پر شدم از جنس درد ها
کوه تمام خاطره ها مثل مرد ها
بعد از تو تا تمام زمين راه مي روم
شايد تصادفيست غم دورگرد ها
در لا بلاي ثانيه هاي پريده رنگ
گم مي شوم ميان شما بين زرد ها
دریچه احساس
از نور خالی؟
عادت معمول؟
برای خوندن غزل
اونم از چشم
اونم چندین بار
نباید به عادت تکیه کرد
غزل چشم را باید با دل
و جان خوندش
پس از روی عادت نیست
دل عاشق بی پرواست
پس چه خوب است که
عاشق ،حرف دل و روحش را
بازگو میکند
با شعرش
با حسش
با قلبش
با دلش.
شب همه شب شکسته خواب به چشمم
گوش بر زنگ کاروانستم
با صداهای نیم زنده ز دور
هم عنان گشته هم زبان هستم.
*
جاده اما ز همه کس خالی است
ریخته بر سر آوار آوار
این منم مانده به زندان شب تیره که باز
شب همه شب
گوش بر زنگ کاروانستم.
از نیما
مدتي است ديگر صدايم را نمي شنوي
صدايت را نمي شنوم
درست از همان روز كه گفتي تنهايت نمي گذارم
مي نويسم شايد بخواني
اما حالا ديگر خواندنت هم دردي را از من دوا نمي كند
مي داني
روزها مي گذرد
ماه ها مي گذرد
و سالها نيز خواهند گذشت
اما چيزي در من تغيير نمي كند
هيچ چيز
انگار كه چيزي را گم كرده باشم
هر روز به دنبال اش مي گردم
نمي دانم گم كرده ام
يا جايي جا مانده است
يا شايد تو آن را با خود برده اي
جايش خالي است
مي سوزد
...
و هيچ چيز ديگري جايش را پر نخواهد كرد
سلام باز من خوردم به پست اخر!!!
خوبید؟
دلبر عزيز، شوخ با تميز، برخيز و بريز زان مي که جوان سازد، عشقم به تو پردازد
تو اگر عشوه بر خسرو پرويز کني همچو فرهاد روم از عقب کوه کني
تو مگر، تو مگر، ماه نکو روياني
تو مگر، تو مگر، شاه پري روياني
یاس بوی حوض کوثر می دهد
عطر اخلاق پیمبر می دهد
حضرت زهرا دلش از یاس بود
دانه های اشکش از الماس بود
داغ عطر یاس زهرا زیر ماه
می چکانید اشک حیدر را به چاه
عشق محزون علی یاس است و بس
چشم او یک چشمه الماس است و بس
سلام. خوبی اقا محمد ؟
ستاره ای آنجاست
ستاره ای تاریک
من از ستاره ی تاریک مرده می ایم
من از هجوم آتش تردید می سوزم
تمام استخوان من از شعله های شک گدازان است
و آرزو دارم
یقین کنم کنون
شاعر: سیما یاری
نشسته ماه بر گردونه عاج .
به گردون می رود فریاد امواج .
چراغی داشتم، کردند خاموش،
خروشی داشتم، کردند تاراج ...
جز برای یکی
حتی
اگر
تمام وجودت
چو تکه های ابر
ذره ذره آب شود
و چون کوه فرو ریزد
خود را
به اندازه ی سر سوزنی
برای کسی
حقیر مکن
پروانه فتاحی طاری
نمی دانم دلم از چی گرفته؟
برای ریزش باران چه دیر است
کسی پروانه ها را برده با خود
به آن جایی که شب هایش اسیر است؟
به آوازی که حسرت را صدا زد
شبی آن مرد چوپان در دلم مرد
تو می دانی چرا تنها شدم من؟!!
صدای نی مرا با خود کجا برد؟!
دوش مرغی به صبح مینالید عقلو صبرم ببرد و طاقت و هوش
شب رحلت هم از بستر روم در قصر حورالعين اگر در وقت جان دادن تو باشي شمع بالينم
حديث آرزومندي که در اين نامه ثبت افتاد همانا بيغلط باشد که حافظ داد تلقينم
مردی نبود فتاده را پای زدن---------------گر دست فتاده ای بگیری مردی
ياد ايامي که در گلشن فغاني داشتم
در ميان لاله و گل ، آشياني داشتم
گرد آن شمع طرب مي سوختم پروانه وار
پاي آن سرو روان ، اشک رواني داشتم
مژده وصل تو كو كز سر جان برخيزم
طاير قدسم و از دام جهان برخيزم
میزان همین مجسمه ی سنگی ست
منقار در سوال
خامشی عمر
ارواح بی درخت
دخیل راه ست
پروانه ای که فرش کرده اند و
باورم این هنگام
در خاطرات کهنه شناور نیست .
تا به دامن ننشيند زنسيمش گردي
سيل خيز ازنظرم رهگذري نيست که نيست
تا دم از شام سر زلف سياهت نزنند
با صبا گفت و شنيدم سحري نيست که نيست
تا آسمان ز حلقه بگوشان ما شود -------- كو عشوه اي ز ابروي همچون هلال تو
وای بر من، كه ديوانه بودم
من به خاك سياهش نشاندم
وای بر من، كه من كشتم او را
من به آغوش گورش كشاندم
من تا سحر ماندم ولی گویا که در یادت نبود
گفتی که راهت دور بود دل جای دیگر رفته بود
زیبای من؛ من بارها لیلا و مجنون خوانده ام
لیلای تو اینک منم مجنون عشقت مانده ام