دانم و دانی که جانم عاقبت از آن توست
پس نزن آتش به جانم چون که جانم جان توست
گر زنی آتش به جانم من بسوزم در رهت
پس از آن هر ذره از خاکسترم خواهان توست
Printable View
دانم و دانی که جانم عاقبت از آن توست
پس نزن آتش به جانم چون که جانم جان توست
گر زنی آتش به جانم من بسوزم در رهت
پس از آن هر ذره از خاکسترم خواهان توست
اينجا هنوز ترس
رأس ِ ساعت ِ سه ايستاده است
در چارراه ـ چارهيى نبود ـ
ساعت سه بود...ايستادم
پليس قرمز بود...عقربهها سبقت...اعداد له شده
كسى براى رفتن نمانده بود
راه، افتاده بود...همهجا سايه...
تمام ِ ساعتها يك حرف را دروغ مىگفتند
وقتى پليس
درست مثل ساعت سه
ايستاده بود.
"""لبهايم را تا روز مبادا بسته ام
كه مبادا
زير آسمان من هم بلند شود
تكه ابري كه
جاي خالي چشم هاي توست
حالا تنهاي ام را با يك وجب خاك
تقسيم
بيا
كنار جدول همين خيابان
ضرب كن مرا توي چشمهايت
به طرح قديم
حتي اگر سراب هم ببارد
دلتگي را نمي شود توي باغچه كاشت
نگاه كن به ته مانده ي
روزي كه توي دستانت
كاغذهاي باطله
كه انشا نمي شوند
...
نامه را از هر طرف كه بنويسي
صدا ندارد!"""
یوسف های زیادی گم شدند
در راه راه پیراهنت
می دانم زلیخای خوبی نبوده ام
گم کرده ام تو را
در سفالینه های کبودی
که دوبیتی می نوشد هرشب از قهوه ای چشم هات
گمت کرده ام در هراس گرگ آلود شب های مصر
کوچه پس کوچه های عرق کرده ی بی هندوی ابروهات
نفرین تمام پیرزنان جادو بر من
که من رگ دستانم را زده ام
اما این خون تمامی ندارد
انگار دامنم آه تمام مردگان این خاک را گرفته
که بوی ترنج می شنوم از گوشه گوشه ی خواب هام
حوالی پرتگاه این شعر
چاهی ست به نام گریه های گاه گاه زنی
شاعر ها و مکانیک ها
هر دو
شمع و پروانه را می شناسند
به هر دو مشکوکم…
صدرالدین انصاری زاده
لباس های شسته روی بند
هر عصر، هر یک، درست سر وقت
راز های خود را به باد می گویند…
یارتا یاران
فقیرم
اما نه آنقدر ها
دلم…
خانه بزرگتر از این؟
مال تو…
چشم هایم روشن تر از این؟
بیاویز به سقف خانه ات
دفتر شعر هایم…ورق ورق…
فرش زیر پاهات
جهاز تو، فقط لبخند کم دارد…
این یکی به عهده خودت
بابا را معاف کن…
کاش ماهی ها می دانستند
زاینده رود
هیچ وقت به دریا
نمی رسد
تو جان می بخشی و اینجا
به فتوای تو می گیرند جان از ما
من از مداومت پنجره
دريچه و در
ميان شعر زمانم به تنگ آمدهام
چقدر آينه
چقدر ماهي
چقدر مصلوب
مگر فضاي اين همه تنهايي كافي نيست
كه من چنان برهنه شوم كه هيچ آينه
نتواند گفتن
و چنان فرياد شوم
كه هيچ پنجره نتواند شنيدن