-
در هر درخت اينجا صليبي خفته ، اما
با هر جنين ، جانمايه عيسي شدن نيست
وقتي كه رودش زاد و كوهش پرورش داد
طفل هنر را چاره جز نيما شدن نيست
با ريشه ها در خاك ، بي چشمي به افلاك
اين تاك ها را حسرت طوبي شدن نيست
آيا چه توفاني است آن بالا كه ديگر
با هر كه افتاد ، اشتياق پا شدن نيست
سيب و فريب ؟ آري بده . آدم نصيبش
از سفره ي حوا به جز اغوا شدن نيست
وقتي تو رويا روي اينان مي نشيني
آيينه ها را چاره جز زيبا شدن نيست
آنجا كه انشا از من ، املا از تو باشد
راهي براي شعر جز شيوا شدن نيست
-
تا كي به تمناي وصال تو يگانه
اشكم شود از هر مژه چون سيل روانه
-
هرگز حضور حاضر غايب شنيدهاي
من در ميان جمع و دلم جاي ديگر است
-
تو هم در آینه حیران حسن خویشی
زمانه ایست که هر کس بخود گرفتار است
-
-
در اين دنياي بي حاصل چرا مغرور ميگردي ؟
سليمان گر شوي آخر خوراك مور ميگردي
-
یه وقتا با خودم میگم که تنها دلخوشیم تویی
دلخوشی که خوش نباشه آدم چشاش وا نمیشه
خیلیا به هر کی بخوان بی دردسر زود می رسن
من و تو خواستیم برسیم میگن که حالا نمیشه
-
هر درختی که یه روزی پیر میشه...
اونو از ریشه سوزوندن نداره...
-
هوا سرد است و ابری مه گرفته
دل خورشید را ماتم گرفته
نمیدانم چرا شعرم چنین است
که ذزه ذزه اش را غم گرفته
سیه ابران تاریک و پلیدی
فضای آسمان را تار کردند
دگر نوری نمی آید ز خورشید
سر خورشید را بر دارکردند ....
آرش رهافر
-
دل با رخ دلبری صفائی دارد
گوهر نفسی میل بجائی دارد
شرح شب هجران و پریشانی ما
چون زلف بتان دراز نائی دارد