تا توانی دلی بدست آور
دل شکستن هنر نمی باشد
Printable View
تا توانی دلی بدست آور
دل شکستن هنر نمی باشد
دستهايم را که ميگيري...
حجم نوازش لبريز ميشود!
گويي تمام رزهاي زرد باغها
با دستهاي بي دريغ تو
براي من
چيده ميشوند
و قلب من
پرنده اي ميشود
به پاکي بيکران نگاهت
پر ميکشد...
و در آن وسعت بي انتها
در خاکستري اندوه ابرها
گم ميشود
دي كوزه گري بديدم اندر بازار
بر پاره گلي لگد همي زد بسيار
وآن گل به زبان حال با او ميگفت
من همچو تو بوده ام مرا نيكو دار
رها می شوم در باد
به جستجوی
دستان بریده یک شاعر
یک آوازه خوان
یک انسان...!
نه سرو سامان توان گفت نه خورشید نه ماه
آه از تو که در وصف نمی آیی آه
هر کس بر هن میرود اندر طلبت
گر ره بتو بودی نبدی اینهمه راه
هر کس که دید روی تو بوسید چشم من
کاری که کرد دیده من بی نظر نکرد
من ایستاده تا کنمش جان فدا چو شمع
او خود گذر به ما چو نسیم سحر نکرد
در واديه اي که هيچ کس
پي تنهايي هيچ کس نرفت
سکوت بود و سکوت
حاشا که سکوت خود نقابيست از مرگ
و مرگ را سکوتي ست بي انتها
آه اي پري هر چه غزلگريه! خواستم
بيت ترانهاي ز تو باشم خدا نخواست
مظلوم ساكتم! به خدا دوست داشتم
يار ستم ستيز تو باشم خدا نخواست
نفرين به من كه پوچي دستم بزرگ بود
مي خواستم عزيز تو باشم خدا نخواست
تاریک تر است هر زمانی شب من
یارب شب من سحر ندارد گویی
یاران ره عشق منزل ندارد
این بحر مواج ساحل ندارد