دلم از نام خزان مي لرزد
زان كه من زاده تابستانم
شعر من آتش پنهان من است
روز و شب شعله كشد در جانم
Printable View
دلم از نام خزان مي لرزد
زان كه من زاده تابستانم
شعر من آتش پنهان من است
روز و شب شعله كشد در جانم
مرا ديوانه و شيدا ته ديرى
مرا سرگشته و رسوا ته ديرى
نميدونم دلم دارد کجا جاى
هميدونم که دردى جا ته ديرى
يک بار ديگر
من رشته ها را پنبه کردم
در خود فرو رفتم به خود باز آمدم ، باز
ديدم در آنجائی که بودم ايستاده ام .
می دونی .. قصه ی کوچ ما سرانجامی نداشت
غیراز اینکه یه مسافر پا تو ساحل می گذاشت.
تو شدی مسافری که پشت دریا روشکست,
من شدم یه قایقی که عاقبت به گِل نشست
تا دست بر اتفاق بر هم نزنيم
پايي ز نشاط بر سر غم نزنيم
خيزيم و دمي زنيم پيش از دم صبح
كاين صبح بسي دمد كه ما دم نزنيم
مرا
تو
بي سببي
نيستي.
به راستي
صلت كدام قصيده اي
اي غزل؟
ستاره باران جواب كدام سلامي
به آفتاب
از دريچه تاريك؟
كلام از نگاه تو شكل مي بندد.
خوشا نظر بازيا كه تو آغاز مي كني!
*-*
سلام
دقت کردید چقدر خشک شدیم : D
قدیما مهربون تر نبود اینجا :x
یاد یاران قدیمم نرود از دل تنگ
چون هوای چمن از یاد اسیران قفس
سلام بر عزيزان دل
اکنون ديگه بايد مهربون شد:دی
پیش اندام تو هیچ اندام نیست سرو را با جمله زیبایی که هست
و آن کجا داند که درد آشام نیست مستی از من پرس و شور عاشقی
هر که را در وی گرفت آرام نیست باد صبح و خاک شیراز آتشیست
ورنه بانگ صبح بی هنگام نیست خواب بیهنگامت از ره میبرد
امیر مسخره میکنی دادا :d
دل خزانسوز بهاری است بهاری است که نيست
روز وشب منتظر اسب و سواری است که نيست
در دلم اين عطش کيست خدا می داند
عاشقم دست خودم نيست خدا می داند
در میان، با که گذارم، غم پنهانی خویش
اندر این بحر بلا، ساحل امیدی نیست
تا بدان سوی کشم کشتی طوفانی خویش
زنده ام باز، پس از این همه ناکامی ها