وه چه بی رنگ و بی نشان که منم * * * کی ببینم مرا چنان که منـــم
کی شود این روان من ساکـــــــــن * * * این چنین ساکن روان که منم
مولانا
Printable View
وه چه بی رنگ و بی نشان که منم * * * کی ببینم مرا چنان که منـــم
کی شود این روان من ساکـــــــــن * * * این چنین ساکن روان که منم
مولانا
ميرفت خيال تو ز چشم من و ميگفت
هيهات از اين گوشه که معمور نماندست
وصل تو اجل را ز سرم دور هميداشت
از دولت هجر تو کنون دور نماندست
نزديک شد آن دم که رقيب تو بگويد
دور از رخت اين خسته رنجور نماندست
صبر است مرا چاره هجران تو ليکن
چون صبر توان کرد که مقدور نماندست
حافظ
تا بوده چشم عاشق در راه يار بوده *** بي آنكه وعده باشد در انتظار بوده
ضميري
هر که را با خط سبزت سر سودا باشد * * * پای از این دایره بیرون ننهد تا باشد
من چو از خاک لحد لاله صفت برخیــزم * * * داغ سودای توام سر سویدا باشد
تو خود ای گوهر یک دانه کجایی آخــــر * * * کز غمت دیده مردم همه دریا باشد
حافظ
ديدي اي دل كه غم عشق دگر بار چه كرد *** چون بشد دلبر و با يار وفادار چه كرد
حافظ
دم از کیفیت اعراب مصحف می زند هر دم
بنای خانه ی دین میکند زیر و زبر واعظ
ز کوی آن صنم سوی بهشت هشت در هردم
چه می خواند مرا؟یارب!که افتد در به در واعظ!
فضولی
ظلم ماری است هر که پروردش *** اژدهایی شد و فرو بردش
مکتبی
شاهدان گر دلبری زین سان کنند * * * زاهدان را رخنه در ایمان کنـند
هر کجا آن شاخ نرگس بشکفــــد * * * گلرخانش دیده نرگسدان کنند
حافظ
در دايره قسمت ما نقطه ي تسليميم *** لطف آنچه تو انديشي حكم آنچه تو فرمايي
حافظ
یک دو جامم دی سحرگه اتفاق افتاده بود * * * و از لب ساقی شرابم در مذاق افـتاده بود
از سر مستی دگر با شاهد عهد شـــباب * * * رجعتی میخواستم لیکن طلاق افتاده بود
حافظ