ميگردد آسمان همه شب با دو صد چراغ
در جستجوي چشم خوش دلرباي تو
Printable View
ميگردد آسمان همه شب با دو صد چراغ
در جستجوي چشم خوش دلرباي تو
وفا به قیمت جان هم نمی شود پیدا
فغان که هیچ متاعی به این گرانی نیست
گاه مي گويم كاش نام تو ، هم نام يكي بود ز آشنايانم
تا آن گاه كه از من پرسند...
آخر اين كيست
اين نام غريب
كه تو گاه و ناگاه بر زبان مي آري ؟
من توانم گويم ...
پسر همسايه ...
دايي پروانه ...
يا ...
...
واي چه مي گويم من !!!
گر چنين بود نداشتم پاسخ ...
وقت پرسيدن اين كه :
آخر اين كيست كه تو ،
اينچنين با احساس نام او را بر زبان مي آري ؟
يادمان باشد از امروز خطايي نکنيم
گر چه در خويش شکستيم صدايي نکنيم
يادمان باشد اگر خاطر مان تنها ماند
طلب عشق ز هر بي سرپايي نکنيم
من با ستاره ها
من با پرنده ها
من با شکوفه های سحر ، زاده می شوم
من با نسیم هر نفس آشنا، چو موج
از نو برای زیستن آماده می شوم
من ملك بودم و فردوس برين جايم بود
آدم آورد در اين دير خراب آبادم
من :
سايه اي كه در شب مهتاب ديده اي...
اصلا
خيال كن كه مرا خواب ديده اي !
از پشت شيشه ي اتوبوسي
به اتفاق
مرغ مهاجري
لب تالاب ديده اي
يا در نگارخانه ي
نقاش ِشاعري
يك پر كشيده
در قفس قاب ديده اي
یاد آنروز که بر صفحه ی شطرنج دلت
تکیه بر پیل غمت روبه خرابات شدم
حالیا غمزده ی کنج سیه خانه منم
شاه عشق بودم و با کیش رخت مات شدم
من اگر نظر حرام است، بسی گناه دارم
چه کنم؟ نمی توانم که نطر نگاه دارم
مرا که نام شراب از کتاب می شستم
زمانه کاتب دکان می فروشم کرد