نه!
هرگز شب را باور نکردم
چرا که
در فراسوی دهلیزش
به امید دریچه ای
دل بسته بودم.
Printable View
نه!
هرگز شب را باور نکردم
چرا که
در فراسوی دهلیزش
به امید دریچه ای
دل بسته بودم.
دیکته می نویسم.
دیکته ی عشق
می نویسم.
مشق می نوازم.
سرود می سُرایم.
کلمه می بُرّم
و می دوزم به اصوات
تا پیراهنی شود
بر پیکرِعریانِ تنهاییِ من.
تا مرهمی شود
بر درد ِبی درمانِ رسواییِ من.
نه
این برف را دیگر
سر باز ایستادن نیست،
برفی که بر باروی و به موی ما می نشیند
تا در استانه ی ائینه چنان در خویشتن نظر کنیم
که به وحشت
از بلند فریادوار گداری
به اعماق مغاک نظر بر دوزی.
باری
مگر اتش قطبی را
برافروزی.
که برق مهربان نگاهت
افتاب را
بر پولاد خنجری می گشاید
که می باید
به دلیری
با درد شبچراغی اش
تاب ارام
به هنگامی که انعطاف قلب مرا
با سختی تیغه ی خویش
ازمونی می کند.
نه
تردیدی بر جای بنمانده است
مگر قاطعیت وجود تو
کز سرانجام خویش
به تردیدم می افکند،
که تو ان جرعه ی ابی
که غلامان به کبوتران می نوشانند
از ان پیشتر
که خنجر
به گلوگاه شان نهند.
(مژگان جون باید میم میدادی)
دزد آنچه برده باز نياورده هيچ گاه
هرگز به اهرمن مده ايمان خويش وام
می کشد غیرت مرا غیری اگر آهی کشد
زآانکه می ترسم که از عشق تو باشد آه او
بگذار بی ادعا اقرار کنم که دلم برایت تنگ شده
وقتی نیستی دلتنگی هایم را قاب می کنم
لحظه لحظه غروب را که دلتنگ تو و چشمان
بارانی ات هستم می شوم
قاب می کنم تا وقتی آمدی نشانت دهم تا
شاید دیگر تنهایم نگذاری
یا رب تو جمال ان مه مهرانگیز
اراسته ای به سنبل و عنبر نیز
پس حکم چنان کنی که در وی منگر
این حکم چنان بود که کج دار و مریز
زمين گوئي غمي بنهفته دارد
سخنها در دهان ناگفته دارد
ز هر چشمش هزاران چشمه جوشيد
که در دل صد شهيد خفته دارد
در فراسوی مرزهای تنم
تو را دوست می دارم.
در ان دوردست بعید
که رسالت اندام ها پایان می پذیرد
و شعله و شور تپش ها و خواهش ها
به تمامی
فرو می نشیند
دريا چه دل پاك و نجيبي دارد
چندي است كه حالت غريبي دارد
آن موج كه سر به صخره ها مي كوبد
با من چه شباهت عجيبي دارد !