در ازدحام نئون ها و نورافکن ها
مژدگانی سپیده دم می خواهد از ما این خروس خسته ی ناپیدا ؟
شب از روز روشن تر است
با این همه چراغ
و برج های شعله ور
که نو به نو گذاشته می شوند
در جابه جای شهر با خرتوم جراثقال ها
شب از روز روشن تر ست
شاعر: منوچهر آتشی
Printable View
در ازدحام نئون ها و نورافکن ها
مژدگانی سپیده دم می خواهد از ما این خروس خسته ی ناپیدا ؟
شب از روز روشن تر است
با این همه چراغ
و برج های شعله ور
که نو به نو گذاشته می شوند
در جابه جای شهر با خرتوم جراثقال ها
شب از روز روشن تر ست
شاعر: منوچهر آتشی
تو هر غروب ، نظر مي كني
به خانه ي من
دريغ ! پنجره خاموش و خانه تاريك است
هنوز ياد مرا پشت شيشه مي بيني
كه از تو دور ، ولي با دل تو
نزديك است
هنوز ، پرده تكان مي خورد ز بازي باد
ولي دريغ كه در پشت پرده نيست كسي
در آن اجاق كهن ، آتش نمي سوزد
در آن اتاق تهي ، پر نمي زند مگسي
یک شیهه کشیده از دوردست
از انتهای جاده
آن سوی اغتشاش نیزار
در انحنای بستر شنریز خشکرود
اسب هزار خاطره را
از مرتع خیال من آسیمه می کند
مرد هزار وسوسه را در من
بر پشت اسب خاطره
سوی هزار بکره پرواز می دهد
یک شیهه کشیده مرا
ز آنسوی نخل های توارث
آواز می دهد
شاعر: منوچهر آتشی
دژخیم مرگزای زمستان جاودان
بر بوستان خاطره ها سایه گستر است
گل های آرزو همه افسرده و کبود
شاخ امید ها همه بی برگ و بی بر است
برگرد از این دیار که هنگام بازگشت
وقتی به سرزمین دگر رو نهی خموش
غیر از سرشک درد نبینی به ارمغان
در کوله بار ابر که افکنده ای به دوش
شب است،
شبی بس تیرگی دمساز با آن.
به روی شاخ انجیر کهن « وگ دار» می خواند، به هر دم
خبر می آورد طوفان و باران را... و من اندیشناکم.
شب است،
جهان با آن، چنان چون مرده ای در گور.
و من اندیشناکم باز:
ـــ اگر باران کند سرریز از هر جای؟
ـــ اگر چون زورقی در آب اندازد جهان را؟...
در این تاریکی آور شب
چه اندیشه ولیکن، که چه خواهد بود با ما صبح؟
چو صبح از کوه سر بر کرد، می پوشد ازین طوفان رخ آیا صبح؟
شاعر: نیما یوشیج
حریف سفله در پایان مستی..............نیندیشد ز روز تنگدستی
درخت اندر بهاران بر فشاند...............زمستان لاجرم بی برگ ماند
دریاب که از روح جدا خواهی رفت
در پرده اسرار فنا خواهی رفت
می نوش ندانی از کجا آمده ای
خوش باش ندانی به کجا خواهی رفت
تا توانی درون کس مخراش..............کاندراین راه خارها باشد
کار درویش مستمند برآر...............که ترا نیز کارها باشد
دیگر نبود که بگوید ماییم ،
دیگر نشد که خواندنش راهی را نشان از بی نشانی ها دهد،
سکوت،
من،
او را ندیدم که بخوانم از نگاه فرشته وار بی زمینش،
من در سرد ،در گرم،در هیچ، بی قصه گو آواره شدم،
نخواند مرا که بگوید منم اینک که میخوانم از حرف آغاز دفتری واژگون،
نشد،
نیست،
مرگ بی ستاره آمد،
نورم را برد
در گهواره از گریه تاسه می رود
کودک کر و لالی که منم
هراسان از حقایقی که چون باریکه ای از نور
از سطح پهن پیشانیم می گذرد
خواهران و برادران
نعمت اندوه و رنج را شکر گذار باشید
همیشه فاصله تان را با خوشبختی حفظ کنید
پنج یا شش ماه
خوشبختی جز رضایت نیست
شاعر: حسین پناهی
دل بدنیا مبند اگرمردی زآنکه دنیاست شیشۀلاشی
يك توپ دارم قل قليه سرخ و سفيد و آبيه ميزنم زمين هوا ميره نميدوني تا كجا ميره
با سلام
اميدوارم از اين شعر تكراري ناراحت نشيد ، چون [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] بوده و البته اولين بار كه اين شعر توسط خودم وارد تاپيك شده (قانون كپي رايت!) و به مرور چند بار هم تكرار شده ( به ترتيب اولويت از اول به آخر ) :نقل قول:
نوشته شده توسط hamidreza_buddy
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] و [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] و [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] و [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] و [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] و [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] و [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] و [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] و [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] و [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] و [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] و [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
تو را من چشم در راهم
تو را من چشم در راهم شباهنگام
كه مي گيرند در شاخ تلاجن سايه ها رنگ سياهي
وزان دلخستگانت راست اندهي فراهم
تو را من چشم در راهم .
شباهنگام ، در آن دم كه بر جا دره ها چون مرده ماران
خفتگانند
در آن نوبت كه بندد دست نيلوفر به پاي سرو كوهي دام
گرم يادآوري يا نه ، من از يادت نمي كاهم
تو را من چشم در راهم
-------------------------------
اميدوارم كه باز هم معجزه كنه [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
با سلام
تكرار شد.
محو بود ، نه ،نگاه هم نبود،
تنها پنجره ای ،
دود سیگاری از دورهای قصه من،
انگار خواب بود،نه ،سایه هم نبود،
فقط دلی بود از بودن نبودنهای شکسته ما،
دل هم نشد،نه ،نبود،
تنها هوایی بود که بودن را فعلا میخواست ..
نه،نبود،آن هم نبود
دوران بقا چو باد صحرا بگذشت..............تلخی و خوشی و زشت و زیبا بگذشت
پنداشت ستمگر که جفا بر ما کرد...............بر گردن او بماند و بر ما بگذشت
تا که بودیم نبود کسی
کشت ما را غم بی همنفسی
تا که رفتیم همه یار شدند
خفته ایم و همه بیدار شدند
قدر آیینه بدانیم چو هست
نه در آن وقت که اقبال شکست
تو به سخن تکیه کنی، من به کار ما هنر اندوخته ایم و تو عار
رو مسخره گی پیشه کن و مطربی آموز
صد سال اگر درس بخوانی همه هیچ است
تو بیخود و ایام در تکاپو است .............. توخفته و ره پر ز پیچ وتاب است
آبی بکش از چاه زندگانی .............. همواره نه این دلو را طنابست
تو وقتي كه دور از منستي
خيال تو از خلوت من
ازين شامگاه زمستاني غربت من
مرا مي برد تا دياري
كه در آن طلوعي طلايي است آري
طنين
قدم هاي تو در دل شب
تپش هاي قلبي است در آستان تولد
عبور درختي ز مرز شكفتن
تو چون در شب تيره ، رخ مي نمايي
دري بر من از روشني مي گشايي
باز احرام طواف كعبه دل بسته ام
در بيابان جنون بر شوق محمل بسته ام
مي فشارم در ميان سينه دل را بي كشيب
در تپيدن راه بر اين مرغ بسمل بسته ام
مي كنم انديشه ي ايام عمر رفته را
بي سبب شيرازه بر اوراق باطل بسته ام
دير شد باز آ كه ترسم ناگهان پرپر شود
با گلرخي به بستان گفتم پس از چميدن
هنگام چيست گفتا با بوسه غنچه چيدن
گفتم كه در لب تو جان منست گفتا
شيرين رسي به كامي با جان به لب
رسيدن
گفتم كه چيست رويت در شام زلف گفتا
مهتاب پشت ابرست در حالت دميدن
گفتم ستاره ها چيست بر سقف آسمان گفت
اشكي بود به مژگان در لحظه ي چكيدن
یکی بود که خواست زمان برفی دور رویای ما را بدزدد...نقل قول:
اما دزد ،سپید بود همچون زمستانی دور از خیال باورها....
من در عمق قصه سرد و زرد خاطره گره خورده از بوی نمناک مرگ ،بی هیچ سبزی شاید مرده بودم...
مرا در بارگاه عدل،خوان هاست .......... به هر خوان سعادت،میهمان هاست
شعر:پروین اعتصامی
تاریخ مصرف عمری که عاشقانه گذشت!
ببین چگونه آرامم نمی کند این چتر؟
کجا نمی روی؟
چتر را که از تو می خریدم
می دانستم همیشه هوایش هوایت را خواهد داشت
تنها هوایت
هوای مرا نداشت
- مرا که همیشه در هوای تو بودم
مورچگان را چو بود اتفاق..............شیر ژیان را بدرانند پوست
تو درياي من هستي
و من چون ماهي ام
دور از تو مي ميرم
اگر رفتي سراغت را همه جا از خداي عشق ميگيرم
....مرو اي بهترين حرف و کلام مهرباني ها
سنگم
سنگ سنگ
بي كم و كاست
و چنان در آغوش فشرده ام خود را
كه رهايي را
گريزي جز شكافتن نيست
سنگ سنگ
با اين همه اي رود سبز
تابستاني
از فرازم بگذر
ساقه هاي سست آبزي
و خزه هاي بلند را
بگريزان از من
و درنگ قزل آلا را
بر گرده هايم جاوداني كن
سلام اي بي وفا ، اي بي ترحم
سلام اي خنجر حرفاي مردم
سلام اي آشنا با رنگ خونم
سلام اي دشمن زيباي جونم
بازم نامه مي دم با سطر
قرمز
آخه اين بار شده من با تو هرگز
نمي خوام حالتو حتي بدونم
تعجب مي كني آره همونم
در سكوت مدهش جنگل
در غروي ابري ساحل
موج دريا همچنان ديوانه يي مصروع
مي كشد فرياد و سر را ميزند بر سنگ
مرد تنها مرد غمگين مرد ديوانه
با دو چشم ماتت و اشك آلود
مي كشد از قعر دل فرياد
هاي فرزندم
نازنين فرزند دلبندم
اي اميد رفته در گرداب
بار ديگر آمدم بر ساحل دريا
ای قناعت توانگرم گردان................که ورای تو هیچ نعمت نیستنقل قول:
گنج صبر اختیار لقمان است...............هر که را صبر نیست حکمت نیست
تکرار می کنیم ترانه های غربت و دل تنگی را،
چنان که مادران دل تسلیم سرنوشت
لالایی های آمیخته به غم تنهایی خود را
در سرگیجه ی گهواره های خستگی می تنند.
در این جهان رفت و آمدهای آشوب،
کودکی است بیدار که آوارگی را
چون خوابی پر هول و تکان از کابوس هر شب
چشم بسته می پاید.
دو صاحبدل نگه دارند مویی..............همیدون سرکشی و آزرم جویی
و گر بر هر دو جانب جاهلانند...............اگر زنجیر باشد بگسلانند
دوش مرغی به صبح مینالید عقلو صبرم ببرد و طاقت و هوش
شعر من از شب مهتابی بود
دفترم عطر گل مریم داشت
برگ های گل مریم هم ریخت
در دلم حسرت یک مرهم کاشت
ترا پرواز بس زودست و دشوار ............... ز نو کاران که خواهد کار بسیار
شعر: پروین اعتصامی
راستی آنچه به یادت دادیم
پر زدن نیست که درجاست ، بخند
آدمک نغمه ی آغاز نخوان
به خدا آخر دنیاست ، بخند
دوست آن است که گیرد دست دوست -----------در پشیمان حالی و درماندگی
ياد ايامي که در گلشن فغاني داشتم
در ميان لاله و گل ، آشياني داشتم
گرد آن شمع طرب مي سوختم پروانه وار
پاي آن سرو روان ، اشک رواني داشتم
آتشم برجان ولي از شکوه لب خاموش بود
عشق را از اشک حسرت ، ترجماني داشتم
چون سرشک از شوق بودم خاک بوس در گهي
چون غبار از شکر ، سر بر آستا ني داشتم
در خزان با سرو و نسرينم ، بهاري تازه بود
در زمين با ماه و پروين ، آسماني دا شتم
درد بي عشقي زجانم برده طاقت، ورنه من
داشتم آرام ، تا آرام جا ني دا شتم
بلبل طبعم « رهي» باشد زتنهايي خموش
نغمه ها بودي مرا ، تا همزباني داشت
شعر:رهي معيري
سلام
تو این چند وقته جام خالی بود.نه!!؟!؟؟!؟