یار گرفته ام بسی چون تو ندیده ام کسی
ماه چنین نیامده است از در هیچ مجلسی
Printable View
یار گرفته ام بسی چون تو ندیده ام کسی
ماه چنین نیامده است از در هیچ مجلسی
يار بار افتاده را در كاروان بگذاشتند
بي وفا ياران كه بر بستند بار خويش
شد از بروج رياحين چو آسمان روشن
زمين به اختر ميمون و طالع مسعود
كنون كه در چمن آمد گل از عدم به وجود
بنفشه در قدم او نهاد سر به سجود
دیده ها در طلب لعل یمانی خون شد
یارب آن کوکب رخشان به یمن باز رسان
نا اميدانه زدم تكيه به ديوار زحسرت
نا اميدي نكشيدي كه بداني چه كشيدم
مکن کاری که بر÷ا سنگت ایو
جهان با این فراخی تنگت ایو
و از تجسم بيگانگي اينهمه صورت مي ترسم
من مثل دانش آموزي
كه درس هندسه اش را
ديوانه وار دوست مي دارد تنها هستم
و فكر مي كنم كه باغچه را مي شود به بيمارستان برد
من فكر مي كنم
من فكر مي كنم
من فكر مي كنم
و قلب باغچه در زير آفتاب ورم كرده است
و ذهن باغچه دارد آرام آرام
از خاطرات سبز تهي مي شود
در طریق عشق بازی امن و آسایش بلاست
ریش باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمی
يكي بود يكي نبود
زيرِ گنبدِ كبود
لُخت و عور تنگِ غروب سه تا پري نشسّه بود.
زار و زار گريه مي كردن پريا
مثِ ابرايِ باهار گريه مي كردن پريا.
گيسِ شون قدِ كمون رنگِ شبق
از كمون ُبلَن تَرَك
از شبق مشكي تَرَك.
روبروشون تو افق شهرِ غلاماي اسير
پشت شون سرد و سيا قلعه افسانه ي پير.
رفت و نرفته نكهت گيسوي او هنوز
غرق گل است بسترم از بوي او هنوز
دوران شب ز بخت سياهم بسر رسيد
نگشوده تاري از خم گيسوي او هنوز
از من رميد و جاي به پهلوي غير كرد
جانم نيارميده به پهلوي او هنوز
دردا كه سوخت خار و خس آشيان ما
نگرفته خانه در چمن كوي هنوز
روزي فكند يار نگاهي بسوي غير
باز است چشم حسرت من سوي او هنوز
يكبار چون نسيم صبا بر چمن گذشت
مي آيد از بنفشه و گل بوي او هنوز
روزيكه داد دل به گل روي او رهي
مسكين نبود باخبر از خوي او هنوز