آری،آری
من محکومم به زندگی کردن
تا شاهد مرگ تک تک آرزوهایم باشم
Printable View
آری،آری
من محکومم به زندگی کردن
تا شاهد مرگ تک تک آرزوهایم باشم
ببام وحشت ایام
تولد تو طلوعی دیگر است
در غروب
چه ای تو؟
زمان به موریانه شبیه است در قبیله ی انسان
کجاست باده ی انگور؟
درون خستگی و شب
نگاه کن گوزن است ایستاده و در خواب
در اوج ماندن و رفتن
که سنگ فتنه نبارد
که سنگ فتنه نبارد
که از قبیله ی انسان
و از جماعت جنگل...
منصور اوجی
دلم هوای خزان کرده ست
دلم هوای کوچ پرنده های غریب
و پا به پای تمام نقوش بی زاری
دلم هوای پژمردن کرده ست
چه بی تفاوتی تلخی
دلم هوای مردن کرده ست
کجاست یار؟
کجاست ظلمت؟
بیغوله؟
کوچه؟
تنهایی
دلم هوای مردن کرده است.
علی باباچاهی
تصویر ها در آئینه نعره می کشند:
ما را ز چارچوب طلایی رها کنید
ما در جهان خویشتن آزاد بوده ایم
دیوار های کور کهن ناله می کنند:
ما را چرا به خاک اسارت نشانده اید؟
ما خشت ها به خامی خود شاد بود ه ایم
تک تک ستارگان،همه با چشم های تر،
دامان باد را به تضرع گرفته اند:
کای باد؟ما ز روز ازل این نبوده ایم،
ما اشک هایی از پی فریاد بوده ایم!
غافل که باد نیز عنان شکیب خویش،
دیریست کز نهیب غم از دست داده است.
گوید که ما به گوش جهان،باد بوده ایم
من باد نیستم،
اما همیشه تشنه ی فریاد بوده ام
دیوار نیستم
اما اسیر پنجه ی بیداد بوده ام
نقشی درون آئینه ی سرد نیستم
اما هر آنچه هستم،بی درد نیستم
اینان به ناله،آتش درد نهفته را
خاموش می کنند و فراموش می کنند.
اما من آن ستاره ی دورم که آبها
خونابه های چشم مرا نوش می کنند
نادر نادر پور
با خواب هایم قهر کرده ای؟
آخرین بار که دیدمت
چمدان خاطرَت را
با لبخندی تلخ
بستی و رفتی.
سهمم را از تو نخواستم،
اما
یادت باشد،
امید های مرا
بدون آنکه از من بپرسی،
با خود بردی.
تو تنهايي
ومن صد بار تنهاتر
تو ميداني كه من جز با تو
با هر كس كه باشم...باز تنهاييم
تو ميداني كه اين بغض فرو خورده
به جز بر شانه هاي استوارت
جاي ديگر وا نخواهد شد
و ميداني كه من يك عمر چشمانم به در بودست....
دلم امروز ميخواهد
كه اين را هم بداني كه......
دگر ناب توانم نيست
ببين سردي زمستان دستانم را خجل كرده
وحتي اشك هم ديگر...
تسلي بخش غمها نيست
بيا كه ديگر از دست خيالت هم گريزانم
بيا كه سخت تنهاييم
من از بهار
من از بهار نمی آیم
و تو
سکوت صبحدمت را،چه کسی شکسته که بیدی
درون دست تو
می لرزد
ای من!
چه غمگنانه می گریی
که یاد انگیز نرم زیر باران
بر غریب ترین گذرگاه کوهساران است
در آسمانه ی چشمت
تلاتو اشک ها
در آمیزش با سرخی پلک ها بر آماسیده
رنگین کمانی است
که در گاهواره ی آن
دل را به تسلا نشانده ای...
بی ((یاران ))اما
ابرهای سینه ات نخواهد گشود
ای من!
بگری!
بی ((آنان)) چه غمگنانه می گریی...
تمام روزها
روی تنهاییم راه می روم
به همه جا نگاه می کنم
مدام
خورشید
از لای پنجره نمی تابد به اتاق
و پروانه
پریدن را لای کتاب جا گذاشته است
ای کاش می توانستم
آبی آسمان رابیاورم توی شعرم
ای کاش
دوستم می داشتید!
اين آخرين آفتابِ عمرم بود
آخـرين سپـيده قـبل از مـرگ
در مـيـان سياهــي اوهــام
من در انـديشة هميـن يك برگ
آخـرين بـرگِ دفـترِ عمرم
كـه شده پاره پاره و بي رنگ
زنـدگي يكي ، دو روزي بــود
روز اول با مـن و ديگري در جنگ
به هنگام گريه چون سيل و
به هنـگام سـوختن شـد سنـگ
سنگِ آتشينِ دهر كوبيد و
درآن دم شعله زد بر وجودم رنگ
و كنون بر سرم افـكند
ســــايـة كبـــودِ مــــرگ