نقل قول::laughing: (ايشون اهل قزوين هستن!)نقل قول:
◙
Printable View
نقل قول::laughing: (ايشون اهل قزوين هستن!)نقل قول:
◙
این سوتی بود یا فقط خواستی دل ما رو آب بندازی؟:41:نقل قول:
یکی از بهترینهایی بود که خونده بودم...نقل قول:
يه رستوران .................. . يه خاطره جالب [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
ایول کلی خندیدم.نقل قول:
داستان از ديروز صبح شروع شد که داشتم با خودم فکر ميکردم چند وقته يه برف بازي وحشيانه نکردم !!!
__________________________________________________ _______
همین دیشب ناظم مدرسمون زنگ زد به گوشیم و چون صداش خیلی شبیه به یکی از دوستامه من نشناختم و هی میگفت من فلانیم و من میگفتم امیر شناختمت ضایع شدی...
آخر گفت بابا من فلانیم (همون فامیلش منظورمه) منم گفتم تو غلط کردی فلانی باشی الاغ بیشعور و خلاصه یکسری فحش از اونهایی که رفقای صمیمی بهم میدن بهش دادم.
آخر سر این بدبخت قطع کرد و به گوشی بابام زنگ زد، منم طبیعی کردم گفتم بگو خونه نیست. اونم هنوز فعلا زنگ نزده تا ببینم چه خاکی میتونم تو سرم کنم.
بسی جالب بود....و هیجان انگیزناک.نقل قول:
يه رستوران .................. . يه خاطره جالب [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
----------------------------
امروز من هم یه سوتی دادم خیلی خفن نیست ولی تازست....
این معلم شیمی ما پدرش پریروز فوت کرده بود.
تصمیم گرفتیم با یکی از معلما بریم مسجد فاتحه....
4 نفر شدیم با معلم ادبیاتمون سوار ماشینش شدیم رفتیم مسجد.
اونجا واسه کفشا پلاستیک گذاشته بودن. که ببریدش داخل. ما هم کفشا رو گذاشتیم تو پلاستیک زدیم زیر بغلمون رفتیم تو.....
داخل مسجد که نشستیم واسمون میوه آوردن.از قضا میوه رو توی یه ظرف یه بار مصرف گذاشته بودن که روش هم یه پلاستیک کشیده بودن.......( ما فقط چای خوردیم)
یه ذره که نشستیم. بچه ها پاشدن که برن. منم سریع پا شدم که از غافله عقب نمونم.
رفتیم با همه ی صاحب مجلسا دست دادیم و با معلمون هم روبوسی کردیم و تصلیت گفتیم.
ولی من حس میکردم که همه منو یه جوری نگاه میکنن. یه ذره هم قیافشون خندون شده.
اومدیم که کفشامونو بپوشیم. به پلاستیکه نگاه نکردم. همینجوری دستمو کردم تو پلاستیک که کفشامو درآرم.
همون جا بود که دوستام زدن زیر خنده .... گفتن موز میخوای پات کنی؟!!
همون جا بود که فهمیدم چه گندی زدم. [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
(اشتباهی به جای پلاستیک کفش .پلاستیک میوه ها رو آورده بودم.....)
آقا چرااین تاپیک یه صفحه اضافه داره؟ نگاه کنین الان 200 صفحه هست. ولی آخرین صفحه 199 هست.
خيلى از تاپيكها اينجورى شده...
◙
دقیقا یه سال پیش بود، آخرین امتحان پایان ترم رو داده بودیم و بقدری سخت بود که همه فکر میکردن می افتن. استاد گفت ساعت 4 عصر نمره هارو میزنه. ساعت 4:30 دانشگاه رسیدم از اون طرف چندتا از همکلاسی ها رو دیدم که برخلاف من دارن بسرعت میان بیرون.
گفتن استاد هنوز نمره هارو نزده.ما بلیط داریم، نمره ما رو برامون sms بزن. داشتن میرفتن که گفتم احتمالا استاد نمره ها رو با شماره دانشجویی میزنه. شماره دانشجویی تون رو بدین. از دفترچه یادداشتم همینجوری یه صفحه باز کردم، داشتن دفترو ازم میگرفتن که متوجه شدم یه چیزایی اول صفحه نوشتم، سعی کردم ورق بزنم یه صفحه سفید بیاد اما لامصب انگار لج کرده بود ورق نمیخورد. بچه ها هم خیلی عجله داشتن، از طرفی خودمم انقدر خسته بودم که گفتم ولش.
وقتی داشتن شماره دانشجویی هاشون رو مینوشتن، حس کردم یه جوری دارن بالای صفحه رو نگاه میکنن. خودم از اون زاویه نمیدیدم چی نوشته شده، یه خورده این پا اون پا کردم. به خودم گفتم: اه دختر میمردی میزدی صفحه بعدی؟ حالا نکنه یه دری وری اونجا نوشته باشی؟
وقتی دفترو دادن و باز با عجله سمت دانشکده راه افتادم. تو اون مدتی که منتظر بودم استاد نمره ها رو بزنه. دفترچه رو باز کردم. اصلا چیز خاصی ننوشته بودم! فقط همین: [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
1- گرفتن حال ریاضی ها
2- کتابخونه
3- خرکردن مهتاب
خب حالا این چی بود؟ از به اصطلاح برنامه ریزی های روزانه ام(که البته مربوط به چند وقت قبل بود)، معمولا مینویسم که یادم باشه انجامشون بدم.
مورد اول:سر یه کل کل با بچه های دانشکده ریاضی میخواستم تلافی کنم [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] یادداشت کرده بودم، اما این مهم نبود. اما مورد بعد:
مهتاب هم یکی از همکلاسی ها و دوست همونایی که دفترو خوندن، بود که میخواستم سر یک مسئله نظرشو جلب کنم.
از اونجا که معمولا هدفم در نوشتن لیست کارها خلاصه نویسیه، کوتاه ترین جمله ای که میتونست منظورمو بیان کنه این بود. [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
جالب اینجا بود که وقتی استاد نمره هارو زد با نام خودمون بود نه شماره دانشجویی...
رفیقات آمارتو ندادن به این مهتابی؟ :31:
والله مهتابی که چیزی بهم نگفت ولی فکر میکنم بهش گفته باشن و سفارش کردن چیزی نگو خب اگه حرفغی میزد معلوم میشد اونا بهش گفتن.